ویه کاغذ هم دستش بود تبلیغ غذاخوری یاسفره خونه رو میکرد ولی باناراحتی بعد به من که رد میشدم گفت خانوم شما غذا نمیخواین؟ دقیق یادم نیست چنین چیزی گفت وباناامیدی بهم میگفت منم گفتم نه ممنون
ازدیروز قیافشو یادم میاد دلم میسوزه .
یا یبار چند تاجوان سیستانی بلورجات میفروختن یکیشون زنگ خونمون رو زد .گفتم لازم نداریم گفت یدونه بخر گفتم نمیخوایم پول نداریم گفت بخر بعدا پولشو بده گفتم نه نمیخوام بعد باحالتی ملتمسانه گفت خب چرا هیچ کی از ما چیزی نمیخره خیلی لحنش ناراحت بود اون صدا هم همیشه توگوشمه .
خیلی زود روحیم بهم میریزه این چیزا رو میبینم شما هم همین طورید ؟