خواهرم بعد یه سال اومده خونه ی بابام گفت بچه هام خیلی دلشون میخواد دخترتو ببینن دیشب شوهرم گفت میبرمتون حاضر شدم گفتم خالم پنج شنبه دعوت کرده عقد پسرش گفت چه خبره تا پنج شنبه میخوای بمونی فقط یه روز منم گفتم واسه یه روز نمیام گفت نمیبرمت باید بیفتی گوه خوردن لباساشو عوض کرد و رفت نشست پای گوشی انقدر حرص خوردم همش بحثمون بود سر بیشتر مسائل اینطور اذیت میکنه