سلام خانما صبح همگی بخیر
من تو تاپیک های قبلیم گفتم که گیر چه آدمایی افتادم
خانوادم پشتم نیستن وگرنه یه دقیقه هم نمیمونم تو این جهنم
مادرشوهرم هم نماز میخونه هم روزه میگیره هم تو ماه محرم نذری میده ، از اونور بدترین بلا هارو سرم آورده
یادمه قبلاً که هنوز بهش نگفته بودم از خاله زنک بازی بدم میاد هی میومد از جاریم به من میگفت مثلاً میگفت فلانی با پسرم دوست بود التماس میکرد بریم خواستگاری یا مثلاً جاریم سر یه بحثی هم به مادرشوهرم هم به خواهرشوهرام زنگ زده بود فحششون داده بود مادرشوهرم به من میگفت میخوام بچشو ازش بگیرم طلاقشو بدم و هزارتا حرف دیگه
من یه بار محترمانه گفتم اون الان دیگه عروس شماست درست نیست جلوی من آبروشو ببرید از اون موقع با من چپ افتادن(این فقط یه نمونه از چند میلیون مشکلیه که گفتما فکر نکنید فقط اینه)
الان رفت و آمد ندارم باهاشون چون دیگه واقعاً نمیکشم ولی قبلاً که میرفتم خونه هر کدوم مثلاً سوال میکردن جواب میدادم چیزی میخواستن میدادم کمک میکردم ولی خب غیبت پشت این و اون نه ، جاریم فامیلشونه اهل اینه که پشت سر خدا هم بشینه غیبت کنه در این حد
میشینن تو زندگی این و اون سرک میکشن و به همه یه وصله میچسبونن بخاطر همین اونو بیشتر تحویل میگیرن منم برام مهم نیست ولی مشکلم اینه که جلو شوهرم انقد گفتن زن تو خودشو میگیره و قاطی ما نمیشه که شوهرم از شدت عقده به تبعیت از مادرش به خانواده من محل نمیده ، با این که خودش میدونه حق با کیه
مادرشوهرم هی هر چند روز یکبار به شوهرم زنگ میزنه وقتی شوهرم میگه کجایی میگه خونه فلانی (یعنی خونه جاریم) جوری رفتار میکنه که انگار من وایسادم جلو در نمیذارم بیان خونم
دیروز مادرم برام نون آورده بود شوهرم حتی پانشد یه سلام بده خیلی دلم شکست ولی به روی خودم نیاوردم 😔
واقعاً چرا زندگی من اینجوری شد؟ من لایق این نبودم که یه انسان گیرم بیفته نه یه حیوون؟ دیگه خسته شدم بخدا قسم