تنها دلیل صحبت کردن ازش هم بازگویی یه تجربه برای دختران مجردی هست که تصمیم دارن حالا یه چند سال دیگه ازدواج کنند،
امشب تصمیم گرفتم راجب ازدواج و طلاق برادر بزرگم که تقریبا 42 سالشه الان صحبت کنم ، ما یه خانواده کاملا غیر مذهبی هستیم ، پدرم زبان فرانسه خونده بودن و مادرم هم معلم کلاس پنجم ابتدایی بودن و پدرم کارمند سفارتخونه ایران توی فرانسه بود و ما هممون اونجا به دنیا اومدیم و وقتی من پنج سالم بود بابا بازنشسته شد و برگشتیم و ازون موقع تهران زندگی میکنیم ،
برادر بزرگ من توی یه مهمونی خانوادگی دوازده سال پیش با یه دختر خانمی اشنا میشن که پدر ایشون امام جمعه شهرستان شمیرانات بودن(نمیگم چه دوره ای و نپرسید چون که جواب نخواهم داد)
دختر یک روحانی که کاملا محجبه بودن و عقاید خیلی محکم و دانشجوی قران و احادیث بودن ، برادر من هم نمایشگاه ماشین داره ، این اشنایی بنا به اصرار داداش من هی طولانی میشه تا جایی که برادرم یک روز اومد خونه به مامانم اینا گفت من عاشق شدم باید بیاید بریم بگیریمش