از این ستون به اون ستون فرجه
زمان قدیم یه نفر رو میخواستن اعدام کنن یعنی برای همیشه بمیره
میبندنش به یه ستون بعد ازش میپرسن آخرین خواستت چیه میگه منو باز کنید ببندین به اون یکی ستون
ازش میپرسن چه فرقی میکنه میگه خواسته من اینه اونا هم قبول میکنن بازش میکنن و تو راه ستون بعدی یه پیکی میرسه و ثابت میکنه طرف بی گناهه و دیگه اعدام نمیشه
آدم از یه دقیقه بعد خودش هم خبر نداره شاید تا یک ساعت دیگه برای توم یه پیک با خبر خوش رسید و امیدت برگشت