اخرین تولدش همین چند وقت پیش..
صبحش با چنلن ذوقی بلند شد و گفت خانومی امروز انگاری ی جور خاصی خوشحالم. روز خاصی یه؟
منم گفتم نه ی روز مثل روزای دیگ..
بهش بر خورد رفت تا عصر چندین بار هر غیر مستقیم بحث و کشید من میگفتم نه روز عادیه..
دیگ گفتم به من الهام شده روز هاصی یه بلند شو بریم فلان جا
ی رودخونه پر درخت و سر سبز و صدای اب..
ب خواهرم سورده بودم رفته بود اونحا یه میز پر تتقلات چید و کیک و بدکنکا هم هلیومی با سنگ گذاشته بود
و دو تا صندلی هم بود
نزدیک که شدیم ب خواهرم گفتم تو بروب خودشم کفتم بزن کنار دوست دارم رانندگی کنم..
کم کم که نزدیک شدیم گفتم چشماتو ببند میخوام ببرمت لب رودخونه یه چیز جالبی هست..
خلاصه کشوندمش تا میز و چشماشو باز کرد..
یعنی مثل چییییی خوشحال شد.از اون موقع تا ابان گاهی نشستیم چایی میخوریم یه دفعه میگه واقعا نمیدونم چطور تکر کنم. اون فضا اون میز و تدارکات خیلی خوب بود..
حساب کن کن چقدر بهش مزه داد که دو هفته پیش منو برد طلا فروشی گفت دلم میخوام ی تیکه طلا بخرم برات😂😂😂😂