ابنو بگم من خیلییییییی شکاکم سر آدمایی ک میخوان با من باشن وخیلییی اذیت میکنم و میشم یعنی بعد چندین ماه شاید بتونم ۱۰ درصد اعتماد کنم😑
خلاصه داشتیم تو یه گپ حوصلم سر رفته بود گفتم یکی بیاد بازی کنیم
یه پسر اومد جرات حقیقت بازی کنیم خیلی مودب بود اصنننن بحثو ب جاهای بد نکشید منم باهاش بازی کردم و خندیدیم و هی ویس میدادم دوبله و..
و تو بازی یکی از سوالا این بود ک عکس باید میدادیم از خودمون عکسمو دید یهو گف واییی عاشق شدم :/ من ب شوخی گرفتم و حدیش نگرفتم
تا ک یهو گف من ازت خوشم اومده میشه با من باشی؟
گفتم من تو رو رفیق میدونستم ک اینجوری باهات بودم و خب من نمیتونم با کسی باشم دیگه دلم میخواد تو رابطع ای باشم ک خیلی جدی باشه و ازدواج باشه و حوصله این رل مل ندارم
گف خب عاشقت شدم
گفتم مگه میشه هوسه و..
گف ن ثابت میکنم
گفتم ثابت کن گف ب بابام میگم فقط بهم زمان بده ۳ روزه کارامو راست و ریس کنم بیام شهرتون خواستگاری
گفتم باش گذشت بازم جدیش نگرفتم خندم میگرف
تا ک یهو گف ب بابام گفتم و.. گفتم چیو ؟ گف خواستگاریو
گفتم وا😂 بازم خندیدم و جدی نگرفتم
تا ک یه شب آف شد تا صب منم دنبال بهانه بودم شستمش گذاشتمش کنار و بهش انگ باهزارتا بودن و پیچوندنم زدم
اونم گف بخدا گوشیم از دستم افتاد تو آب تا یکی جدید گرفتم دیر شد
بعدش منم گفتم دیگه بم پیام نده من خر نیستم!
اونم رف منم رفتم تا ک نزدیک یه سال گذشت....