سلام خانوما خوبید
من تو دوران عقدم و شوهرم بخاطر کارش بیشتر از یک ماهه رفته تهران و ندیدمش
دیشب مادر شوهرم اینا نذری داشتن و منم دعوت کردن
جاریم هم از تهران اومدن اینجا
دیشب آخر شب میخواستم برگردم خونمون اما این جاری انقد التماسم کرد که بمون تو رو خدا پیش من بخواب
ای اگه نخوابی ازت ناراحت میشم
بخاطر من و فقط همین یه شب و
از طرفی ام کلا خانواده شوهرم و شوهرم دوست ندارن من با جاریم زیاد صمیمی باشم و حقم دارن چون فهمیدم حرف زندگی همه و میره میگه این و اون
خلاصه انقد اصرار کرد منم قبول کردم بمونم
تو اتاق رفت خواب انداختیم پیش هم و دیگه شروع کرد تعریف کردن
همه چیز خوب بود تا اینکه گفت شوهرم بهم گفته چرا میخوای جدا بخوابی من امشب میخواستم باهات باشم 😐😐
آقا من خیلی عصابم خورد شد انگار آب سردی ریختن سرم
بخدا من نمیخواستم از بس التماسم کرد
الان همش عذاب وجدان دارم چرا موندم
خیلی بیشعوره چرا اینو بهم گقت که منم انقد خودخوری کنم