خونه داییم بودم
دو تا دامادش خونشون بودن
پسر داییمم بود
دختر داییم یه بچه داره اسمش کیان هست شنیده بودم میخوان از شیر بگیرنش
دختر داییم تو آشپزخونه بود منم تو سالن نشسته بودم پیش اونا
بعد من میخواستم بلند بگم که دختر داییم بشنوه
میخواستم بگم شنیدم میخوای کیان رو از شیر بگیری ؟؟
وای بلند گفتم میگم شنیدم میخوای شیان رو از ک..یر بگیری 😑😑😑😑😑😑💔💔💔💔💔
دامادشون ۲۵ سالشه زیر چشمی یه نگاهی کرد خنده اش گرفته بود سرش کرد تو گوشی نمیخواست بخنده که من خجالت بکشم
وای همه ساکت شده بودن هیچکس هیچی نمیگفت
میخواستم گریه کنم فقط 😂😂
دامادشون غریبه هست من خیلی رودربایستی دارم باهاش