متاسفانه دوست بودیم الانم ی هفته شد که باهم حرف نزدیم تو این ی هفته ی قطره اشک نریختم ولی امشب انقد حالم داغونه که شکم درد داره امونمو میبره
خواستگاریم اومده بود قرار بود جوابشون رو بعد از ختم مادربزرگم بدیم که امروز مادرش با مامانم صحبت کرد و خانوادمم کاملا مخالفن
منم گفتم مخالفم و تموم شه نمیدونم از پسش برمیام یا نه ولی همینجا قول میدم حتی حاضرم قسم بخورم که جز اون کسی رو تو قلبم راه ندم
فقط فهمیدم خیلی براش بیارزش بودم
فهمیدم اونقد بی ارزشم که حتی استوریای غمگینشم هیچ ربطی به من نداره