دلم گرفته میخام حرف بزنم
هر روز تو زندگیم دردسر دارم از دست مادرم
یک سال پیش پسر عموم امد خاستگاری من قبول نکردم واسه اینکه پسر خوبی نبود اخلاق نداشت . بد دل بود . مادرم خیلی اذیتم کرد که به زور ازدواج کنم ولی با تمام قدرتم جنگیدم . گریه کردم اونم موفق نشد و همه چی تموم شد . بعد چند وقت کلا همه چی خوب شد تا اینکه دختر داییم و دختر خالم که بچه تر از من بودن عقد بستن
مادرم خیلی بهشون حسادت میکنه که خالم و داییم داماد دار شدن
اینقدر حسادت میکنه که بدگویی دامادهاشونو همه جا میکنه
بعد منو سرزنش میکنه که پسر عموت باید قبول میکردی
میدونه اون اصلا آدم خوبی نیست میخاد روزگار منو سیاه کنه میدونه با اون خوشبخت نمیشم ولی باز هر روز سرزنشم میکنه
به خدا آرزوی مرگ خودمو از ته دل کردم 😭😭😭
خدا این جور مادری به هیچ کس نده