پدربزرگم رو 11 سال پیش از دست دادم
دیگه اواخر سرطان تو بدنش پخش شده بود و دو هفته ای هممون اونجا بودیم
صبح بیدار شدم اومدم دیدم تختشو چرخوندن نگو رو به قبله کرده بودن
از دم در دست تکون دادم براش دیگه داخل نرفتم گفتم پدرجون من میرم بیرون کار دارم برمیگردم لبخند زد دستشو اورد بالا
رفتم بیرون دو ساعت نشده بابام زنگ زد که بیا کمک میخوان ناهار درست کنن دست تنهان
منم پیاده داشتم برمیگشتم رسیدم به سرکوچشون دیدم دم در پارچه ی مشکی زدن و صدای قران میاد و داییام دم درن
همونجا نشستم رو زمین و شوک شدم
بدو بدو رفتم داخل دیدم جنازش رو ایوونه
جیغ زدم گریه کردم بردنم داخل دیگه هیچی یادم نمیاد
هنوزم چشم به راهشم
هنوزم میرم خونشون چشمم به دره که بیاد
هنوزم میرم خاکش باور نمیکنم که دیگه نیست
ای وای از غم دوری ای وای