تا یکی دوسال سال پیش اصلا و ابدا تو فکر ازدواج نبودم.
مواردی هم پیش میومد که خواستگار به شکل خیلی سنتی( اول مادر و خواهرش بیان) میومدن ولی خب ته دلم تمایل آنچنانی نداشتم که اوکی بشه. کلا فکر میکردم دوست دارم تنها بمونم یا اینکه اول یه شغل عالی پیدا کنم تا مستقل بشم و به حال و روز مادرم دچار نشم که بابام اونقدر اذیتش کرد.
ولی از پارسال که با اون آقا آشنا شدم دارم روانی میشم.
دوست داشتن خودش یه طرف.
حسادت به دختری که با صد ناز و ادا به خونهاش خواهد رفت یه طرف.
ولی دیگه یه خلا خیلی بزرگ توی زندگیم پیدا شده.
یکی از شوهرش میگه غصه میخورم.
یکی عکس جهیزیه میذاره غصه میخورم.
حتی کسی از دعوا و بحث با شوهرش میگه من غصه میخورم.
سنم هم خیلی رفته بالا.
میترسم هیچ وقت هم آدم مناسبم پیدا نشه😔
اون خیلی همه جوره عالی بود.
میدونم هرکی پیدا شه دیگه مث اون نمیشه و اینطوری یا دیگه نمیتونم هیشکیو یپذیرم یا بدون دوست داشتن و مجبوری میپذیرمش.