من محتاج توجه و محبت بودم،اما نمیخاستم چاله بیوفتم تو چاه و با پسر دوست شم،تصمیم گرفتم یجور دیگه خودمو خالی کنم
با خودم گفتم کی بهتر از مشاور برا دردودل،رفتم پیش مشاور مدرسه
همش باهاش دردودل میکردم،اونم اولاش گوش میداد تلاش میکرد حالم خوب شه،اما کم کم دیگه نمیدونم چیشد،میخاست سر به تنم نباشه
اخرین باری که رفتم پیشش بخاطر این بود که یه دوستم خودکشی کرده بود و مامانم و بابام از دوستیمون خبر نداشتن
نمیدونم چرا باور نکرد،حتی بهم گف قرصاتو نخوردی توهم زدی(برا افسردکیو تمرکز قرص میخورم،ختی اونموقع قرصامو خورده بودمو اون توهم نبود)منم هی داشتم بهش میگفتم نه بخدا توهم نیست
باورتون نمیشه داشتم از ناراحتی دق میکردم،دست پام میلرزید،موهامو میکشیدم،اینم جلو من هی به مامانم توهین میکرد منم زبون دفاع کردن از خودموندارم چه برسه از مامانم....تقصیر خودم بود،خودم از بدیای مامانم بهش گفته بودم
خب بریم سر اصل ماجرا...من داشتم جلو چشش دق میکردم،داشتم میمردم،حالم یجوری بود که بچه ها از پشت شیشه میدیدنم نگرانم بودن یوقت سکته نکنم..بعد این مشاوره درومد گف برو سرکلاست ،درست مهمتره،حالا درسم کاروفناوری بود...اینم میخاس منو دک کنه از اتاقش،خلاصه که حتی یه لیوان اب دستم نداد و تو اون مدت همه دردودلامو کوبید توسرم،همچیو کوبید تو سرم،هعییییی،هیچوقت یادم نمیره،هنوزم تایم امتحانا میدیدمش تا منو میدید میرف پیش بقیه بچه ها بغلشون میکرد ولی حواب سلام منم نمیداد چون افسرده بودم،چون مامانم پشتم نبود که بیاد جرش بده...