اندر باب خشن ترین دبیر های نگارنده😈😠
وای اصلا یادمم میاد یه حالی میشم یه استرس ریزی درونم حس میکنم که بعد از اینهمه سال که گذشته،نتونستم از ببن ببرمش.
سه تا بودن،سه تا دبیر شاخصِ خشن که حتی سکوتِ حاکمِ توی کلاسشون هم مملو از ترس بود.
کلاسشون یه جوری بود،که ساعت قبلش رو به «آرامشِ قبل از طوفان» و ساعت بعدش رو به «آرامش بعد از طوفان» می توانتشبیه کرد.
👈یکی شون دبیر تاریخ، جغرافی،اجتماعی دوره راهنمایی بود...اصلا تو کلاسش مگه میشد نفس بکشی... انگار با کُلِ «تاریخِ» قبل از ما و «جغرافیا»ی جهان مشکل داشت،و ناگفته نماند رفتار «اجتماعی»ش اصلا طبیعی نبود،لااقل با ما.😥
یه بار داشت درس میداد بهمون،یکی از سال بالایی ها که ورزش داشتند، توی حیاط مدرسه داشت برا خودش میدوید و سروصدا میکرد. این دبیر عزیز،سرشو از پنجره کلاسمون بُرد بیرون و داد کشید: فلاااااااانی😬 تاریخ،اجتماعی،جغرافی ت،هر سه تاش صِفر!!
دبیر👿
دانش آموز😨
ما😲😲
تاریخ😔،اجتماعی😞،جغرافی😦
دختره اومد بپرسه،آخه خانوم چرا سه تا صفر؟؟؟دبیره پنجره رو بست.😒
👈یکیدیگه شون،بود،دبیر علوم، دوره راهنمایی، اونم همینجور بود.یه داد هایی میکشید سرمون،نمیدونم چطوری دلش میومد😥,گناه داشتیم خووووو. یه جوری بود که سر کلاسش، خونده،نخونده،میترسیدم، میترسیدما......تپش قلب،دستهام یخ میکرد،میلرزیدم،در اون مواقع بدجوری احساس نزدیکی به خدا میکردم، دیگه هر چی،آیه و ذکر و دعا بلد بودم میخوندم که صِدام نزنه.
ایشون اگه تا دبیرستان دبیرمون میموند،من الان بجای نوشتن این اراجیف،در حال تدریس مبانی عرفانی بودم،بس که موجبات قُرب به پروردگار رو برامفراهم میکرد لامصب...
👈بعدی،که آخریه،دبیر علوم اجتماعیِ دبیرستانمون بود.یه روش خاص داشت تو تدریس،
اول میگفت همه کتابها رو ببندند، بعد درس رو میگفت،۵دقیقه وقت میداد از توی کتاب بخونیمش، بعد از همونا میپرسید،نمره م میذاشت😕😓😓😓
از اونجایی که سرِ کلاس علوم راهنمایی یه سری مراحل تزکیه نفس رو گذرونده بودم(که در بالا بهش اشاره شد😊) توی سال اول دبیرستان،دعاهام همیشه موثر بود و حتی یکبار هم برای پرسیدن درسِ جدید صدام نکرد و هر بار خطر از بیخ گوشم میگذشت 😰.
یه عده از معلم ها و دبیرهامونم بودن،با مهربونی و لبخند و با صفابودنشون تو ذهنمونحک شدن، یکی از عزیزترین هاشون برام،معلم دوم دبستانم بود،که خبر دار شدم چندسال پیش بخاطر بیماری، به رحمت خدا رفت،گرچه خیلی ساله ندیدمش، اما گاهی یادش میکنم، فاتحه ای کوچولو بهروحش میفرستم و قطره اشکی گوشه ی چشمم رو نمناک میکنه،😔کاش همه مون مثل همین عزیزان تو ذهن اطرافیانمون بمونیم.
شمام بگید لطفا از دبیرهاتون
نگید متن طولانیه،اینم یه مدله دیگه،😊