دخترش ۲۶سال پیش یاحتی بیشتر فرارکردە،این کار تو منطقە ما هم الان و هم اونموقع خیلییی اشتباە بودە،اخە بعضی مناطق ایراد نمیگیرن!ولی سمت ما خیلی عیبە.
بهمین خاطر پدر و مادرش خیلیییی سرشکستە شدن درحدی کە باباش خواست مامانشو بکشە!
داداشاش نوجوون بودن و از مردم خیلی طعنە شنیدن...
بعد چند سال هم با یکی دعواشون میشد،تشر خواهرشونو بهشون مینداختن.
چندسال بعد یعنی حدود سال ۹۷اینا پدر دخترە خیلی مریض میشە و میدونە کە میمیرە،دخترە هم ریش سفیدای فامیل و محل رومیفرستە پیش باباش و برادراش کە آشتیش بدن ولی هرگززز قبول نمیکنن،حتی پدرە میگە اگر مردم هم نذارید بیاد سر قبرم.
چند بارە خواب ایشونو میبینم،کە میگن دِین بزرگی بە گردنم هست،بهشون بگو.
تو خوابم گفتم باشە بە مبین(پسر کوچیکەش)میگم گفت نە بە رحیم(پسر بزرگەش)بگو!!
تاکید میکرد بە اون بگم..
الان بە مادرم گفتم دوسە بارە این خوابو میبینم،زنگ بزنم بهش؟؟
گفت نە اصلا،ناراحت میشن چیکار داری زنگ نزن! بە هیچکس دیگە هم نگو
بنظرتون باید زنگ بزنم یا نە؟؟
اصلا این خوابا ممکنە صحت داشتە باشن یا الکیە؟؟؟
خوابم خیلی طولانی بود،حس میکنم راستی بود.
آخە من خواب خیلییی زیاد میبینم،انقدر میبینم کە وقتی بیدار میشم نصفشونو یادم نیس،ولی اینو با جزئیات یادمە،فکر میکنم خواب صادقە بودە