2777
2789
عنوان

برای همیشه قیدش رو زدم ...........😔😔😔😔

| مشاهده متن کامل بحث + 114172 بازدید | 1167 پست


از پشت پرده نیگا می کردم ... هیچکس به حال خودش نبود حتی اونایی که نشسته بودن هم سر جاشون قر می دادن … راستش اونقدر قردار می زدن که منم برای اولین بار قرم گرفت ... همون جا مشغول شدم ... هشت ماهه بودم و حمل این بچه برام خیلی سخت بود ولی اون زمون ... چه می دونم چه جوری بود که دلم می خواست برقصم …

زن ها شعرهای مخصوص اون زمون رو می زدن و با هم می خوندن و بقیه می رقصیدن تا اینکه ( عزیز جان خنده اش گرفت و نگاه شنگولی به من کرد ) شروع کردن به خوندن خاله رو رو ...

یکی رفته بود وسط ادای زن آبستنو در می آورد و من اصلا خوشم نیومد مثل اینکه خودم بهتر می تونم ... با خودم گفتم برم ؟برم ؟ نه , ولش کن … نه بابا ... نرگس نباشم اگه به این دختره رقص رو نشون ندم … هر چی بادا باد ...

دست هامو بالا کردم و شکمم رو جلو دادم ... همین طور که می رقصیدم رفتم وسط ... به هیچکی نیگا نمی کردم … لباسم مناسب نبود ولی شکمم کاملا با این رقص جور بود …

من هی قر دادم و اطوار ریختم ... یک مرتبه دیدم همه جذب من شدن و دست ها محکم تر به هم می خورد … بعضی ها از خنده ریسه می رفتن و بعضی ها با تحسین و آفرین دست می زدن ...

همین طور که قر و قنبیله می اومدم و تعریف و تحسین اونا رو می دیدم , پیاز داغشو زیادتر کردم و تونستم حسابی مجلس رو گرم کنم ... در این وسط چشمم افتاد به عزت ... اخماش تو هم بود و خون خونشو می خورد …

اهمیتی ندادم ... موهای بلند و لخت و روشنی داشتم که تو حین رقص بازش کردم و ریختم دورم … ( اینجا عزیز جان نتونست جلوی خنده اش را بگیرد ... با صدای بلند خندید ) یک مرتبه دست ها محکم تر شد و همه با شادی هورا می کشیدن و منو تشویق می کردن ...

این بار چشمم که به عزت افتاد ... اخم هایش باز شده بود و او هم می خندید و دست می زد ... باز آب روغشو زیاد کردم و تا تونستم قر و اطوار اومدم …

و این اولین باری بود که من می رقصیدم ….....


به محض اینکه رقص تموم شد , عزت از جاش بلند شد ... ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم , همه جا رو پر کرده بود …

عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون … شوكت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه , دنبال ما اومد … ولی این طور نشد ...


او فقط یک تشر به من زد که : ورپریده کار خودتو کردی ؟ باشه حسابمون برا بعد ... حالا برو تو اتاقت و تا من نگفتم در نیا …..

چند تا از اون زن ها اومدن بیرون و به عزت التماس می کردن اجازه بده من لباس بپوشم و یک رقص دیگه بکنم ... ولی اصرار فایده ای نداشت ….



عزت مشتشو جمع کرده بود و هی می زد تو پشتم و با حرص که کسی متوجه نشه می گفت : برو دیگه ... برو لعنتی … آفت جون من شدی .

صدای ساز و و بزن و برقص به گوشم می رسید ولی دیگه اجازه نداشتم بیرون برم ولی راضی بودم ... چون به قول عزت کار خودمو کرده بودم ... من دوست نداشتم مثل بقیه باشم … مثل اینکه دلم می خواست سری تو سرا در بیارم .

نمی دونم چطوری شد که دفعه دیگه که عید بود , عزت خودش بهم لباس داد و ازم خواست که تو مجلس باشم و برقصم ... البته این مال بعد از زایمانمه … و من شدم یک پای محکم مهمونی های عزت که همه مشتاق دیدن رقص من بودن …

حالا دیگه سوگلی حاجی بودم ... برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم .

و این ظاهر قضیه بود ... زجری که من از دیدن حاجی و هر بار به بستر رفتش می کشیدم , به تموم طلاهای دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد , تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت ….

ولی طلاها رو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولامو خرج نمی کردم ...

روزی بیست بار بهش سر می زدم ... هر وقت کسی میومد خونه ی ما , هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم .

جاش امن بود ولی تازگی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادن اونا منو بدجوری می ترسوند ...

به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قرآن شرکت کنم …


اون موقع یکی از آرزوهام بود ... خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قرآن از همه ی اونا بیشتره ... شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود ... خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شماها داره جلو میفته …

یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قرآن می خوندن .


خلقم تنگ بود ... دلم بدجوری گرفته بود ... منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم ...

هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت … بی اختیار فریاد زدم : وای دارم می میرم ... مادر کمکم کن ... دارم می میرم …


امیرعلی من ۴ سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 

مهد گذاشتمش ولی بدتر شد، تازه پرخاشگر هم شد. یکی از مامانا آقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

 یه تیم ۱۰۰ نفره آنلاین از روانشناس، گفتار و کار درمانگر تخصصی برای کوکان تا ۷ سال هستن. بعد 20 جلسه مشکلات پسرم حل شد 😍🙂

 هر مشکلی دارید قبل از هرکاری از اینجا نوبت غربال ۱۰۰٪ رایگان بگیرید 

این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .... نمی دونستم چیه ... خیلی بی تابی می کردم ...

از اقبال من , گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ...

اون موقع ها , هر کس دستش به دهنش می رسید ختم انعام رو از صبح می گرفت ... ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …


حالا دعا به هم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت ...

حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته , بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت ... از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام ...

راستش خیلی بد بود .. بیشتر از دردی که می کشیدم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد ...

خانم ( قرآن خون ) اومد بلای سرم و گفت : خدا کمکت کنه دخترم ... الان دعات مستجاب میشه , هر دعایی بکنی … منم التماس دعا دارم ....

خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم ؟ الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم …. و تنها دعایی که کردم همین بود .

خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ...


اینا اون چیزایی بود که دور و وری ها می گفتن ...


من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم ….

دلم نمی خواست بچه داشته باشم ... بی حال و بی رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام می ریخت …. خبر به دنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون ... عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لُغُز نخونه ... همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای من و سلامتی بچه ام دعا کنه … و حالا مُشتُلق بده ..

اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیرخواه و انسان به نظر بیاد … موفق هم شد ... چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن …

چیزی که اون هیچ وقت فکر نمی کرد , برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه ...

بقیه هم همین طور ... به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن ...

موقع ناهار شد و همه رفتن …


گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن ...

کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم … گفتم : نه نمی خوام ... دوست ندارم …

شوکت لبشو گاز گرفت و گفت : خدا مرگم بده ... چه کاریه ؟! دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد … پ.ستون که نداری , بچه گشنه می مونه … از خدا بترس وگرنه قهرش میاد … بگیرش ... به خدا عین ماه می مونه ... پاشو یه کم بشین تا بذارم تو بغلت ….

من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد , بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من می ره , یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم ... با گریه پرسیدم : من دارم می میرم ؟


شوکت خندید و گفت : چرا بمیری ؟

اشاره کردم داره خون ازم می ره …

با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن …

کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم … نگاهش کردم .. خیلی خوشگل بود … دست کوچیکشو گرفتم تو دستم و به صورتش خیره شدم …

احساس مادری تمام وجودمو گرفت ... دوستش داشتم ... به همون زودی خیلی دوستش داشتم ... موجود کوچیک و ظریف … تنها چیزی که توی این دنیا مال خود خود من بود ...


بعد اونو روی سینه ام گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من ….

حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و شش تا الگو بهم داد و گفت : دیگه اینو دستت کن ...


و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت .


هنوز هفتمم تموم نشده بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من ... دوباره برگشته بود به روزای اول ... انگار می خواست ازم انتقام بگیره ... فحش می داد و بهانه می گرفت و شایدم اگر از حاجی نمی ترسید منو می زد ... دیگه به هیچ وجه نمی تونستم راضیش کنم .

از یک طرف کارَپِ خونه و از طرف دیگه بچه ای که هیچ کس اجازه نداشت بهش دست بزنه ……


بچه ام یه وقت ها اونقدر گریه می کرد که صداش می گرفت ولی تا کارم تموم نمی شد , عزت اجازه نمی داد برم پیشش ... از دور صداشو می شنیدم و پا به پاش گریه می کردم …


2803

عزت می دید ولی مثل اینکه دلش خنک می شد ... به روی خودش نمی آورد ... گاهی خاتون می رفت و زهرا رو آروم می کرد و عزت برای اینکه از پس اون بر نمی اومد , لاسبیلی در می کرد .

یک شب حاجی به محض اینکه رسید , با صدای بلند عزت رو صدا کرد ... لحنش طوری بود که همه متوجه شدن مطلب مهمی پیش اومده ... تازه همه ی کارای حاجی رو من می کردم و مدت ها بود که او هیچ کس رو به اتاقش راه نداده بود … خوب کسی هم رغبت رفتن پیش اونو نداشت .. همه فقط به فقط پولشو می خواستن و بس ...

عزت با ترس و دلهره بلند شد و گفت : باز معلوم نیس اون مرتیکه چه غلطی کرده که حاجی منو خواسته ... خدا به خیر بگذرونه ….


و رفت …

خیلی طول نکشید ... ما داشتيم سفره ی شام رو پهن می کردیم ... طبق معمول تو دو تا اتاق کنار هم ... که عزت برگشت با لب و لوچه ی آویزون … همه منتظر بودیم ...

منیر ازش پرسید : چی گفت حاجی ؟


عزت خودشو به دیوار چسبوند و آهسته روی زمین نشست …


منیر و فخری دویدن و زیر بغلشو گرفت و هی می پرسیدن و اون در حالی که سرش رو به این طرف و اون طرف می برد و گلوش خشک شده بود , می گفت : بیچاره شدم … بدبخت شدم … یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...

حالا همه بی صبر بودن … فاطمه و چند تا از بچه ها غذاها رو میاوردن و می ذاشتن تو سفره ولی همه به دهن عزت نیگا می کردن … که صدای شوهر عزت بلند شد که عزت خانم تشریف بیارین ….

عزت با کمک فخری از جاش پاشد و زیر لب گفت :همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه …


و رفت نزدیک و با صدایی که همه شنیدن , گفت : از بی عرضگی شماس ... حالا برو حاجی رو پشيمون کن …


شوهر عزت با حیاتر بود چون آهسته چیزی در گوش عزت گفت که جِز و پِزشو در آورد ... و اون شروع کرد به زدن خودش و گریه کردن ... از حرفاش کسی چیزی نفهمید …


-تف به گور بابات … بیچاره شدیم ... بدبخت شدیم ... نه .... مگه میشه ؟

بالاخره آروم شد و من مجمع شام حاجی رو برداشتم بردم تو اتاقش ...….


حاجی گفت : کو زهرا ؟

گفتم : خوابیده ... می خواین بیارمش ؟ ...

گفت : نه … ببینم عزت به خاتون گفت ؟

پرسیدم : چی رو حاجی ؟

گفت : برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری ... آبروریزی نشه ... بهش بگو من قولشو دادم , تموم شده رفته ... وقتی عزت می ذاره دخترش لندهور بشه , همینه دیگه ... روز به روز پرروتر میشه ... تو روی همه وامیسته ...

من اینجام ولی از همه چی خبر دارم ... برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..

مونده بودم چیکار کنم ... باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه ... اون داشت می گفت ولی من تو عالم دیگه ای بودم ... از اینکه حاجی منو به حساب آورده و حرفشو به من می زد , قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد ... خوب چه می دونم , بچگیه دیگه ....

اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمی ده … ولی خوب چون حاجی گفته بود , باید انجامش می دادم .

برگشتم ... همه داشتن شام می خوردن ... هیچ کس حرف نمی زد ... خاتون کنار فخری نشسته بود ...

رو کردم به عزت و گفتم : حاجی میگه ……

عزت یه چشمک به من زد و گفت : بگو چشم ….


من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد , گفت : چی رو چشم ؟

اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم … شاید همونیه که ناراحتت کرده ... بگو حاجی ازت چی می خواد ؟


صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد … انگار می دونست عزت بهش نگفته …

خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت : خدا به خیر کنه ... نوبت منه ؟

با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید : ننه ات بهت گفته یا نه ؟

خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟

حاجی داشت از هم در می رفت ….

تو همین مدت همه جمع شده بودن ... عزت پشت در وایساده بود و می لرزید ... منم زهرا رو بغلم کردم رفتم … مردا هم یکی یکی هراسون اومدن ...

حاجی گفت : یک کلام به صد کلام , باید شوهر کنی ... امشب میان خواستگاری … می دونستم به هوای عزت باشم , امشب آبروم می ره .

خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت : شوهر ؟ چی ؟ شوهر ؟ مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم ... آخه چیکار به کار من دارین ؟ حاجی تو رو خدا دست از سر من وردار ... این کور و کچل ها که شما پیدا می کنین , من نمی خوام ...

لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه ...

حرفش تموم نشده بود که حاجی چنگ انداخت تو سرش و موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون ….

همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن ...

عزت داد می زد : صبر می کردی حاجی ... گفتم که حاضرش می کنم ... تو رو خدا نزنش ... خودم باهاش حرف می زنم ...


حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …

قیامتی بر پا شده بود ... همه به هم ریخته بودن ... تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود ... حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….

خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود ... گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمی شد ... فحش می داد و می گفت : شوهر نمی خوام ... خودمو می کشم ... نمی خوام جلادا ... ولم کنن …….

و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….

عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد ... اون بازم نعره می کشید که : قبل از اینکه بابات منو بکشه , خودمو می کشم ….

حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبروریزی بشه می کشمش ……

شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت ... نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ...

اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …

من از اتاقم در نیومدم ... دلم نمی خواست دخالت کنم .


دیروقت بود و همه دیگه خوابیده بودن ... زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ... اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه ... به زور تو دهنش می کردم ... یک کم قندداغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو ...

زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم : چی شده ؟

خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …

به همون حال گفت : تو رو خدا کمکم کن نرگس ... من زن اون مرتیکه سه زنه نمی شم ... چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم ... نمی خوام ….

گفتم : من چیکار کنم ؟ من که کاری از دستم بر نمیاد ... کسی به حرف من گوش نمی ده ….

خاتون گفت : بشین برات بگم ... راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن ... باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….

با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم ... از شجاعتش خوشم میومد ... پرسیدم : اونم تو رو می خواد ؟


2804

گفت : آره ...خیلی خاطرمو می خواد …

گفتم : کیه ؟ من می شناسمش ؟

سرشو پایین انداخت و گفت : آره ... رضا شاگرد حجره ی حاجی ... هر وقت میاد یه دستخط برام میاره ... همیشه همدیگر و می بینیم ...

پرسیدم : تو که سواد نداری ، از کجا می فهمی چی نوشته ؟

گفت : خوب معلومه دیگه ... یه وقتا خودش میگه توش چیه ... بازم من دستخطشو پیش خودم نیگر می دارم ...

پرسیدم : حالا من چیکار می تونم بکنم ؟

جواب داد : تو برو بهش بگو بیاد با هم فرار کنیم ... قرار بذار فردا شب وقتی همه خوابیدن , بیاد دنبالم ... توام کمکم کن تا باهاش برم ….




گفتم : نه , نمي شه …

اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم ... گفتم : این کار شدنی نیست ... عاقبت نداره ... تازه اگه بفهمن من این کارو کردم , حاجی این دفعه منو می کشه ... باید به فکر این بچه باشم … منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره ... انقدر منو می زنه تا بمیرم ... دلم می خواد کمکت کنم ولی … خوب صلاحتم نیس ... صبر کن ببینیم چی میشه ...

از اون اصرار و از من انکار ….

نزدیک صبح همونجا خوابش برد ... منم کنارش خوابیدم …

صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود ... بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم …

کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم …. دو تا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمع و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنيم ولی او نبود ( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم )

نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم … زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم و رفتم که به کارام برسم ...


نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت ... فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن ناهار درست می کردن ... خوب هر بار که دیگ بار می ذاشتن برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دو بار انجام می دادن ...


صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراكي که پسر حاجی می خرید رو به خونه می آورد …

رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قدبلند بود ... نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ... تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .

تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود ... شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته , پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ….

داشتم ظرف می شستم ... آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود ...

رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید ( حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت : بیا بالا ...

و خودش آهسته رفت ….

نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ... دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون ...

دنبالش می گشتم ... توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره … با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت : منم میام …

از اقبال من زهرا خواب بود ... وایسادم تا خاتون اومد ... سراسیمه بود ... با عجله چادر و چاقچورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت : بذارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه , خودم پیداش می کنم ...

پرسیدم : چرا ؟


گفت : خوب مطبخ به در نزدیکه ... موقع نماز خودم می رم به رضا می گم ….

گفتم : نکن خاتون ... اگه بفهمن ؟ اگه بفهمن من کمکت کردم ؟

با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت : ترسو ، بی عرضه ... مگه ازت خواستم فیل هوا کنی ؟ بهت میگم چادر رو بذار تو مطبخ , همین ... چه کمکی ؟ خیلی سخته ؟ کی می خواد بفهمه ؟ نمی خوای نکن …

سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم : باشه ... از من گفتن بود , از تو نشنیدن ...

او رفت و من چادر رو کردم زیر لباسم ... چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود …

سر شب بود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... نمی دونستم چیکار کنم ... اگه به کسی بگم قیامت به پا میشه و اگه نگم خاتون بدبخت میشه …

از جلوی پنجره کنار نمی رفتم ... چشمم به در بود ... صدای اذون که بلند شد , همه به نماز وایسادن …

چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ و طولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….

سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم .. فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله به طرف بیرون می دون …

وای خدای من , خاتون لو رفته بود ... حالا چطوری خدا می دونه ... و از همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….

نفسم داشت بند میومد ... کارم تموم بود ... اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی ذاره ... مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم ...


2805

حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند ... رفتن به عمارت….

چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریادی بود که از عمارت به گوش می رسید … من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …

یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت : چیکار کردی ؟ چرا این کارو کردی ؟ می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟ نترسیدی ؟

فورا حاشا کردم : مگه من چیکار کردم ؟ به من چه ؟ …

شوکت گفت : پس برا چی گریه می کنی ؟

گفتم : خوب برا خاتون ... نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟

پرسید : تو چادرشو گذاشتی تو مطبخ ؟

گفتم : خوب آره ... داد به من گفت بشورم ...

گفت : پس چرا نشستی ؟

گفتم : خوب گفت عجله ندارم ... زهرا گریه می کرد ... به قرآن نرسیدم ... صبح اول وقت می شورم ... می خوای الان برم ؟

شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت : راه بیفت …..

فکر می کردم خاتون گفته ... پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم , خودم شاخ در آورده بودم …….

اون منو برد به اتاق عزت … خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد ... پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….


وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد ... از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه ... یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم , داشت زیرچشمی منو می پایید …

شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد ...

هولم داد جلوی عزت و گفت : بیا … بیا بیین چی میگه ... همش نگو زیر سر نرگس بیچاره ... از هیچی خبر نداره ... یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟

حالا از ترس گریه می کردم ... داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …

عزت عصبانیتشو سر من خالی کرد داد زد : پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری ؟ چرا گذاشتی زیر لباست سلیته ؟

گفتم : نمی دونم ... خاتون گفت کسی نبینه ... چه می دونم ... منم حرفشو گوش دادم …

بازم داد زد : گمشو از جلوی چشمم ... گمشو دیگه نمی خوام ببینمت وگرنه تیکه تیکه ات می کنم ….

پا به فرار گذاشتم ... خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم آورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……


یک هفته ای گذشت ... خاتون توی اتاق حبس بود … عزت در تدارک عقد خاتون بود ... همه ی قرار و مدارها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید ….

صبح خیلی زود , شاید وقت نماز , هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش واویلا …………


با صدای شیون عزت , همه بیدار شدن ... منم از خواب پریدم ... به خودم که اومدم , دو دستی زدم تو سرم ….

- یا فاطمه ی زهرا خاتون …. خاتون …. خاتون …

دویدم و خودمو رسوندم ...

همه تو سر و کله ی خودشون می زدن ... عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید ...با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …

خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود … وحشت کرده بودم ... خیلی بد بود ... جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم ...

خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کَسم رو از دست داده بودم ... نمی تونستم تحمل کنم ... به خودم می پیچیدم ... همه زار می زدن و من خون گریه می کردم ...

از حاجی , از عزت , از آقام , از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه , بیزار بودم ....

خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد … ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ... همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …

نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود ... فقط می دونم که زمان زیادی بود که مرده بوده و کسی نفهمیده ... برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….

خاتون تنها دوست من بود ... از همون اول نرگس رو دید … رفیق و دلسوزم شد ... کاری ازش برنمیومد ولی هم اینکه بود , خوشحال بودم  ... و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …

می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده ... منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم ... مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم ... عصبانی بودم … غیض داشتم … غصه داشتم ...

یک جایی بی عدالتی شده بود , ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی آوردم … خودم رو از همه طلبکار می دیدم ...


2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دوستم

grlgrl | 21 ثانیه پیش
2791
2779
2792