یه کتاب خوندم به اسممیرا جای که زندگی میکردن همه خونه ها شیشه ای بود حتی سرویس بهداشتی هیچ جای پنهانی وجود نداشت چون هیچکس حق نداشت کار یواشکی و پنهانی بکنه و همه زیر نظر بودن و هیچ کس حق ناراحت شدن و اعتراض نداشت همه باید دسته دسته حرکت میکردن و آهنگای شاد میخوندن و میخندیدن اگر کسی ناراحت بود و خلاف اینکارارو میکرد میبردن عملش میکردن و یه نقاب خندون میدوختن روی صورتش و افکارش روتغییر میدادن. میرا شخصیت اصلی داستان بود که مخالف قوانین اونجا بود علی رغم اینکه عملش کرده بودن بازم نتونستن کامل ذهنش رودستکاری کنن و انقد ناراحت بود که نقابش ترکخورد و ناراحتیش مشخص شد راستش اون صحنه رومیخوام که تنها میون خونه های شیشه ای وایساده وداره به آدمایی نگاه میکنه که حق فکر کردن ندارن و یه نقاب خنده روصورتشونه