یادمه سال دوم که میخواستم برم کتابخونه همینو میگفتم
خجالت میکشیدم مخصوصا اینکه از بچه ها کتابخونه کسی ببینتم یا مسئولای کتابخونه که میشناختنم
و نمیخواستمم برم
دیگه مامانم یه روز دستمو گرف باهم رفتیم که خجالتم بریزه
بعد وقتی رفتم داخل خیلیی از بچه های سال پیش رو دیدم که مث خودم موندن پشت کنکور و از دیدن اونا دیگه به کل خجالتام از بین رف
چون دوباره هممون در یه سطح بودیم و باز شد امید من برای خوندن