ی روزی بود بهم گفتن طلاتو بفروش گاو بخرین شوهرم دوسداشت گاو بخره وقتی فروختیم نمیزاشتن شیرشو بیاره خونه خودمون ی جنگی راه انداختن ک نگو. وقتی گاو رو فروختیم طلا خریدم جنگی شد ک نگو. باز پارسال طلا فروختم گاو نر خریدیم چاق شه بفروشیم. فروختیم خانوادش گفتن با پولش چکار میکنی شوهرم گفت پول مال فلانیه منظورش من بودم گفت باید باز طلا بخره وقتی خریدم مادرش گفت ی انگشترم برا من میخریدی مگه چی میشد الان گیرداده براش طلا بخریم دستش درشته انگشتر سخت پیدا میشه قیمتشم ک بالای ۵۰ ۶۰
حالا باز شوهرم گفت دروازمون رو درست کنیم مادرش گفت طلا بفروش درس کن با اینکه چندین میلیارد زمین فروختن برا بقیه بچه ها ویلا و ماشین خریدن برا ما فقط ماشین شوهرم کمک خواست ندادن