یه روز که داشت از کنار جوب رد میشد چنتا بچه قورباغه دید تصمیم گرفت اونا رو برداره و بزرگ کنه
چنتا از اونا رو از اب گرفت
موقع گرفتن یکی از بچه قورباغه ها افتاد تو جوب و پاش زخمی شد
تصمیم گرفت اون بچه قورباغه رو جدا نگه داره
بچه قورباغه فکر میکرد خاصه که جدا از بقیس
روزا میگذشت و قورباغه ها شکل میگرفتن بزرگ میشدن
یه روز قورباغه جدا با احساس ناراحتی از خواب بیدار شد
خیلی گرم بود جوری که حس کرد داره ذوب میشه
نمیدونست چه اتفاقی افتاده
دما ظرف خیلی وقت بود که داشت اروم اروم گرم میشد
اما دیگه دیر شده بود قورباغه نمیتونست بپره بپره اون فلج شده بود
به نظر هیچ اجباری نبود در ظرف باز بود اما قورباغه اروم اروم ذوب میشد به جرم خطایی که نکرده