سلام به همه دوستای گلم خاطره زایمان شما رو خوندم و واقعا اشک به چشمام اومد....
منم دی ماه سزارین شدم و الان هزار بار میگم ای کاش طبیعی رو انتخاب میکردم چون تبدیل شد به یکی از بدترین خاطرات زندگیم...
بعد از 9 ماه انتظار و فراز و نشیب دوران بارداری بالاخره آخر هفته 39 دکتر گفت که نی نی رو بیرون میاره
صبح روز عمل بیدار شدم و حموم رفتم و سوره مریم رو خوندم و به همراه مامان و خواهر و همسرم راهی بیمارستان عرفان شدم راستش دلم خوش بود بیمارستان خصوصیه و رسیدگی در حد عالی اماااااااااااا.......
خلاصه تا رفتیم بهم گفتن برو بلوک زایمان من که فکر میکردم دوباره شوشو و مامانمو میبینم خوشحال و خندان رفتم تو بلوک که دیدم یه سری لباس بهم دادن و لباسامو تو یه پلاستیک دادن به همراهام
اون روز تعطیل بود و به جز من 9 نفر دیگه هم برای سزارین اومده بودن یه سری سوال و بعدم سرم و سوند وصل کردن تا اینجاش قابل تحمل بود ولی وقتی اومدن ببرنم اتاق عمل باورم نمیشد دیگه شوشو رو نمیبینم آخه خداحافظی نکرده بودم و خیلی دلم گرفت
منو به یه اتاق سرد بردن و دست و پامو بستن و چون بیهوشی عمومی میخواستم دکتر بیهوشی بالا سرم بود و ماسک رو گذاشته بود رو دهنم احساس خفگی میکردم این وسط فیلم بردار هم مدام ازم میپرسید چه احساسی داری..........دلم میخواست داد بزنمممممممم
خلاصه یه پرستار بهم گفت میخوایم شکمتو بشوریم و احساس سرمای فوق العاده ای رو شکمم کردم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم تا...........
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی به هوش اومدم احساس کردم دارن با چاقو شکمم رو پاره پاره میکنن داد میزدم که درد دارم بچممممممم بچم سالمه؟؟ اما نرسهای بداخلاق ریکاوری به جای دلداری میگفتن بیخود داد نزن مسکن برات زدیم چه نازنازی........دلم میخواست بمیرم و از این درد لعنتی راحت شم حالا هیچکس راجع به دخترم چیزی نمیگفت داشتم از ترس میمردم...آخرش اینقدر با آه و ناله پرسیدم یکی گفت سالمه بابا کشتی ما رو نوبرشو آوردی؟؟؟!!!!واقعا از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم به شوهرم احتیاج داشتم که نازمو بکشه و به مامانم که حسابی بهم دلدذاری بده واقعا نرسینگ عرفان افتضاحه من که هیچوقت نمیبخشمشوووووووووون
خلاصه بعد از نیم ساعت با درد وحشتناک منو به بخش و اتاق خصوصی منتقل کردن و بعد دوباره سرم و ...بعد از نیم ساعت دخترم رو آوردن وایییییییی مثل فرشته ها بووووووود نمیتونم بگم چه حسی داشتم ولی واقعا حس قشنگی بود یه نرس اومد و مثل بچه گربه گذاشتش رو سینم و یه کمی شیر خورد و خوابید
اینم بگم که من ساعت 10 صبح عمل شدم و تا ساعت 10 شب با درد شدید دست و پنجه نرم میکردم شیاف و مسکن هم اثری نداشت سینم هم زخم شده بود ساعت 11 شب یه نرس بسیار بداخلاق اومد سوندم رو به طرز وحشتناکی کشید بدون اینکه بهم بگه و داد من درومد گفتم تورو خداااااااااااا یواش گجفت من میخوام برم خونه اگه قرار باشه برا هرکی اینقدر وقت بذارم نمیشههههههه!!!! بعدم با بداخلاقی گفت یالا پاشو راه برو وگرنه بخیه ات خوب نمیشه التماس کردم بذار شوهرم بیاد کمکم کنه گفت نه تو لختی من خجالت میکشم!!!
خلاصه کشون کشون و با اشک و آه منو برد تا دستشویی اونجا گفت بشین و ببخشید ادرار کن نشستنم حکم مرگ رو برام داشت بعدم آب جوشو باز کرد که مثلا منو بشوره گفتم سوختم داغه یهو گفت وایییییییییی چقدر نازک نارنجی هستی با بدبختی برگشتم رو تخت هنوز دردم آروم نشده 2 تا شیاف چپوند و با بیحوصلگی رفت.....هیچوقت رفتارش یادم نمیره هیچوقتتتتتتتتتتت
از درد به خودم میپیچیدم خواهرشوهرم شب پیشم بود و شوشو بیرون تو ماشین آماده نشته بود
کرانه چند بار با بدبختی شیر خورد فردا شد....بدترین شب عمرم گذشت
یه نرس دیگه اومد مثلا آموزش شیردهی بده سینه زخم منو آنچنان فشار داد که ناخودآگاه پام پرید و بخیه هام از رو خونریزی کرد از شدت درد هلش دادم و دیگه طاقتم طاق شد و داد زدم تورو خدا فکر بخیه های من باشید اصلا خودم بچمو شیر میدم اصلا نمیخوام شیر بدم...که با حالت عصبانی یه ایششششششششش گفت و رفت بیرون
خلاصهساعت 11 دکترم اومد انگار فرشته نجاتمو دیده باشم گریه افتادم گفتم رفتار پرسنل افتضاحه دلداریم داد . معاینه کرد و اجازه مرخصی داد
گفتم من شنیده بودم سزارین اینقدر درد نداره چرا من اینجوریم؟؟گفت به خاطر ورزش حرفه ای که میکردی عضلات شکمت خیلییییی سفت بود و من دولایه دوختم و همون موقع که داشتم میبریدم میدونستم درد زیادی خواهی کشید
خلاصه12 مرخص شدیم بماند که فیلممون هم سوخت و واحد سمعی بصری فقط یه ببخشید گفت گفتم واییییییی حالا من دوباره بچمو بکنم تو شکمم که فیلم و عکس بگیرم؟بدتر اینکه به هوای اینکه کاملترین پکیج رو انتخاب کرده بودیم(فیلم و عکس و میکس) خودمون دوربین نبردیم و قشنگترین لحظات تولد دخترم رو از دست دادیم
خوشحال بودم که از اون بیمارستان لعنتی خلاص میشم سرراه رفتیم یه گوسفند کشتیم و اومدیم خونه تا 2 هفته درد شدید داشتم و بقیه اش هم که همه مامانا تجربه کردن
دخترم کرانه الان 50 روزست و اون دردا فراموش شده ولی زجر روحی که به من دادن هرگز یادم نمیره
انشالله که بقیه هیچوقت تجربه نکنن و زایمان راحتی داشته باشن
سرتونو درد آوردم ببخشید همتون رو میبوسمممممممممم
اینم عکس از 1 ماهگی کرانه من
Gif maker