حدودا هفته 8 یا 9 حاملگی بودم که عضو نی نی سایت شدم...از اون موقع کلی دوستای خوب اینجا پیدا کردم ..همیشه هم خوندن خاطره زایمان مامانا جز قسمتهای مورد علاقم بود ...و دوست داشتم یه روز خاطره زایمان خودمو اینجا ثبت کنم که الان وقتش رسیده....
تاریخ زایمان طبیعیم 15 مرداد بود که من از همون اول بارداری تصمیم به سزارین داشتم چون از درد زایمان میترسیدم ...البته قبل از اینکه حامله بشم همیشه به هر کس که سزارین میکرد میگفتم چرا طبیعی زایمان نمیکنی؟!! نمیدونم چرا اینقدر احساس شجاعت میکردم اون موقع!!! اولاشم که باردار شدم تصمیم به طبیعی با اپیدورال داشتم که بازم یه چیزایی شنیدم که تصمیمم عوض شد!
خلاصه بارداری خوبی داشتم نه ویاری نه چیزی ...چون وزنم کم بود قبل از بارداری با اینکه 20 کیلو اضافه کردم ولی زیاد اذیت نشدم ...فقط سختیش ماه آخر بود که سر پسملی اومد تو لگن و حرکت برام سخت شده بود و خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه این وضع!!!
خلاصه هر چی بود گذشت و به آخر راه نزدیک شدم ..دکترم تاریخ سزارین رو 8 مرداد بهم داد و روز موعود فرا رسید...
شب زایمانم اصلا استرس نداشتم ! نمیدونم چرا ! در حالی که همیشه فکر میکردم اون شب میمیرم از ترس! شاید به خاطر اطمینانی بود که از کار دکترم داشتم و چند تا از دوستای نی نی سایتیم تازگی باهاش سزارین کرده بودن و کلی بهم آرامش داده بودن که نگران نباشم...
از ساعت 6 7 عصر دیگه چیز سنگین نخوردم که بعدا فهمیدم اشتباه کردم!! حالا میگم چرا! تا 12 هم فقط وقت داشتم هر چی میخوام بخورم ....خلاصه من از شب گرسنه بودم ...شبم که عادت نداشتم زود بخوابم عملا نیم ساعتی بیشتر نخوابیدم ...باید ساعت شیش و نیم بیمارستان می بودم!!
شوشو رو بیدار کردم و مامانمم که خودش بیدار شد !فکر کنم اونم نخوابیده بود! خلاصه آماده شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان ...مامان شوشو هم اومد راستی!
وقتی رسیدیم منو سریع بردن اتاق زایمان که آماده بشم! فرصت ندادن با شوشو خدافظی کنم ...آخرشم قبل عمل ندیدمش! فقط تونستم با مامانمو مامان شوشو خدافظی کنم ..ساعت 8 وقت عملم بود ...من اولین سزارینی اون روز بودم ..رفتم تو اتاق و پرستارا بهم گان دادن و گفتن که باید تنقیه بشم!! چقدر از این تنقیه بدم میومد!!!ولی زیاد بد نبود ! بعدم که سونداژ که به نظرم خیلی بدتر از تنقیه بود!!! بعدم به زور شیوم کردن!!هر چی گفتم خودم شیو کردم به خرجشون نرفت!!! خلاصه سریع آماده شدم و روی تخت دراز کشیدم که منو ببرن اتاق عمل ...ولی بازم استرس نداشم!! منو بردن به سمت اتاق عمل ..توی راه مامانمو مامان شوشو رو دیدم و باهاشون خدافظی کردم...و وارد اتاق عمل شدم..خیلی جو باحالی بود کلی دختر و پسر جوون که همه پرسنل اتاق عمل بودن ..خیلی جو خوبی بود .برای همین اگه یه ذره استرس داشتمم برطرف شد..دکترمم دیدم که داشت آماده میشد ...بعد سریع کارای عمل انجام شد و آنژیو و فشارسنج و شستشوی شکم! بعدم ماسک روی صورتم گذاشتن و در عرض چند ثانیه از هوش رفتم ...اون لحظه ای که داشتم از هوش میرفتم خیلی بد بود احساس کردم دارم میمیرم!! یه صدای موهوم و خاموشی مطلق!!
نمیدونم چقدر گذشت که بهوش اومدم ..دیدم توی ریکاوری هستم و یه درد بد رو توی شکمم احساس کردم ..با اون حالت گیج و منگی همش مسکن میخواستم که یه پرستار برام تزریق کرد ولی بازم درد داشتم ....یادمه خیلی غر میزدم اصلا نمیفهمیدم گیج بودم!!!! صدای یه پرستارو شنیدم که میگفت یه پسمل تپلی گیرت اومد!!
خلاصه بردنم به سمت اتاقم ...که مامانم و مامان شوشو رو دیدم و بعد هم شوشو رو دیدم و سریع ازش پرسیدم که سامی چه شکلیه؟!! اونم گفت تپل و سفید!! یخورده بعد آوردنش و من باورم نمیشد که این ی نی تا یه ساعت قبل تو شکم من بوده ....هنوزم از داروی بیهوشی گیج بودم و چرت میگفتم ...چقدر مو داره و غیره!!!
بعد یه پرستار مهربون اومد و سینمو گذاشت دهن سامی که دردم اومد چون نوکشو خیلی فشار داد !! سامی شیکموی منم با ولع شروع به خوردن کرد ..خیلی حس خوبی بود ....همش دوست داشتم بغلش کنم ولی درد داشتم و نمیتونستم....
دو شب بیمارستان بودم ...روز اول همش دراز کشیده ...هیچیم ندادن بخورم!! فقط سرم ...مردم از گرسنگی ...چون روز قبلم هیچی نخورده بودم...
روز دومم مجبورم کردن که پاشم که خیلی وحشتناک بود ..به پرستاره میگفتم نمیتونم!! اونم به زور میخواست بلندم کنه!! خلاصه به هر جون کندنی بلند شدم رفتم دستشویی ! خیلی سخت بود راه رفتن...اون روزم تا شب فقط چند فنجون چای دادن خوردم ...دیگه داشتم از ضعف میمردم!! که بعد از ظهر اجازه غذا خوردن صادر شد و من مثل قحطی زده ها غذا خوردم !!
سامیم همش پیشم بودم ...جوجه همش خواب بود ...
اون روز سعی کردم راه برم که زود مرخص بشم ...ولی خیلی درد داشت همش مسکن میخواستم دیگه پرستارا کلافه شدن از دستم!!
اون شبم گذشت و روز ترخیص رسید ...دیگه بهتر شده بودم و میتونستم بهتر راه برم ...سامی رو پرستارا حموم کردن و لباس خوشملی که خودم برده بودمو تنش کردن ..خودمم آماده شدم و رفتیم خونه!!
الان سامبول من 15 روزشه و عشقو زندگیم!!
تاریخ تولد :8/5/88 ساعت 8و 25 دقیقه صبح
ورن:3870گرم..قد:52cm
محل تولد :بیمارستان تهران کلینیک
اینم چند تا عکس از پسملم..: