بچه ها من مادرم خیلی سال پیش وقتی بچه بودیم جدا شد و دیگه ازش خبر ندارم تا الان
پدرم هم تا یادمه اعتیاد داشت چندین بار خودم بردم ترک کردم و باز از نو شروع کرد
هیچوقت بفکر من نبوده و نیس من خودم رفتم درس خوندم خودم رفتم سرکار خودم کوچکترین و بزرگترین کارای زندگیما انجام دادم هیچوقت نه بمن گفته کجا میری نه گانه چیکار میکنی هم کمبود مادر داشتم همیشه هم پدر
پدر فقط یه موجود اشغال که جلو چشممه و باید حرص بخورم از دستش
الآنم که میخوام ازدواج کنم موندم چجوری قضیه را به خواستگارم بگم قضیه طلاق را گفتم اما اون فکر میکنه پدرم با سختی و دلسوزی مارا بزرگ کرده حتی خونمون اجاره ای و داغونه خونه خودمون نذاشتم بیان بردم خونه عموم
اگه قبولش کنم نمیدونم چجوری بیارمش خونه چجوری باباما باهاش آشنا کنم چجوری بگم وضعم اینه
اعتماد بنفسم صفر شده از پسره از نظر ظاهر تیپ قیافه تحصیلات شغل سرم از همه نظر تنها دردم خانوادمه
اگه هم ردش کنم نمیتونم دیگه باباما تحمل کنم