سلام یک سال و شیش ماهه عقد کردم شوهرم یه شهر جدای تنها برای کار من و خانوادم و خانوادش هم شهر خودمونیم تا من درسم تموم شده عروسی بگیریم من برم شهر شوهرم برای زندگی .مشکلم اینه که پدر شوهرم آدم گیری هست ش توقع داره وقتی شوهرم نیست من هی برم خونه شون به هفته رد شده زنگش نزنم ناراحت میشه شوهرمو در میکنه بعد یه هفته اگه زنگش بزنم بد رفتاری میکنه باهام پشت تلفن همه میگن از دوست داشتن شه ولی بخدا کسی اگه کسی رو دوست داشته باشه خودش مثلا زنگ میزنم میگه اگه اومدی شهر خودمون بیا اینجا ببینمت ولی اینجوری نیس توقع دارن من همش زنگ بزنم شوهرمو طرفداری شو میکنه همش میگه یه هفته رد شده زنگ نزدی خب شما بگین من باید تو یه هفته چند بار زنگ بزنم چرت باید برم خونه پدرشوهرم وقتی شوهرم نیست نمیدونم چه مرگشونه ؟من اصن برام مهم نیست باباش کل مشکلات زندگیمون ول کرده فقط زوم کرده رو من. دیشب زنگشون زدم مادر شوهرم برداشته میگه کی تشریف آوردی (من یه شهر دیگه دانشجوعم)میگم تشریفمو چهار روز پیش آوردم از اونموقع هم صبح و عصر شیفتم به پدرش داده صحبت نکرده خدافظی میکنه که چی من ناراحتم ازت.من چیزی نگفتم به شوهرم از انور اونو پر ش میکنن بهم زنگ زد هیچی نگفتم راجب خودمون گفتیم بعد گفت زنگ زدی خانوادم گفتم آره گفت پاشو برو تا خونمون گفتم تعارفم نکردن بیام گفت معلومه یه هفته زنگ نزنی همینه منم دق دلی مو ریختم بیرون که این چه طرز برخورده دیگه خیلی دعوا کردیم تهش رفت یه ساعت با خانوادش حرف زد گفتم ما الان مشکلی نداریم بابای تو چرا مشکل میندازه وسط ما دیگه وقتی زنگم زد دوباره از تون ماجرا هیچی نگفت راجب خودمون کفت امروزم خوب باهام بود فقط گفت بابام اشتباه کرده اون کارو کرده قبول دارم ولی مامانم گفته من میخواستم کلاس بذارم اونجوری گفتم(بی سوادی) دیگه م بحثو عوض کرد اما میگه تخت فشارک از طرف تو وخانوادم و شغلم. دیگه منم تصمیم گرفتم وقتی باباش پسرسو درک نمیکنه با ناراحت کردن من نمیفهمه پسرشم ناراحت میشه بخدا که بچه شم دوست نداره.منم دیگه گفتم به شوهرم فشار نیارم خدایی ما مشکلی نداریم باهاش میسازم پایه پاشم اما هی باباش وسطمون دعوا میندازه دیگه جوری شده شوهرم میگه میخوام فقط عقدمون تموم شده این دوران کذایی حاشیه نباشه