خلاصه اینکه بابت اینکه همه چیز برا خودمون بود ذوق داشتیم !
درگیر درس و مشق و مجازی نبودیم تنها سرگرمیمون همون لگد زدن ب شکم مادرمون بود ک از شدت اینکه حوصلمون سر میرفت ی لگد ب دنیای کوچکمون میزدیم ،اون موقع ک برامون کوچک نبود کلی جا دار بود انگار در اقیانوسی شناور بودیم ولی جوری بود ک اگه حوصلمون سر میرفت یا عصبی میشدیم ی لگد میزدیم ب دنیا چون دیگه یاد گرفته بودیم ک اگه ی لگد بزنم ب دنیام یکی باهام حرف میزنه،نمیبینمش ولی صداش و میشنوم، حتی دستاشم لمس نکرده بودیم ،بوش و حس نکرده بودیم اما صداش و میشنیدم محبتی ک بهمون داشت و حس میکردیم،وقتی حرف میزد باهامون آنقد آروم میشدیم ک دست از لگد زدن برمیداشتیم ب صداش گوش میدادیم!
خلاصه هرروز داشتیم بزرگ تر میشدیم ولی هنوز همه جا تاریک بود ،تو اون تاریکی فقط ذوق شنیدن اون صدا رو داشتیم(منظورم مادرامونه)
یا ذوق خوردن پروتئین ها و ویتامین های خوشمزه ای ک بهمون میرسید !
شاید ۸ یا اویل ۹ ماهگی بود دیگه خیلی حوصلمون سر رفته بود همش غُر میزدیم ک کی میام اون دنیا ،با اون صدای آرامش بخش انس گرفته بودیم اون شده بود تمام دلخوشی ک زودتر بیایم ب دنیای بعدی ،آروم و قرار نداشتیم دیگه لگد زنا بیشتر شده بود !
زمان نه ماه بود ولی برا مایی ک اون دنیا تنها بودیم شاید قرن ها گذشت ،ولی آخرش دیدن روشنایی بود ،بالاخره در شیپور دمیده شد ک وقت خارج از از دنیای تاریکه و زمان رفتن ب دنیای روشنی فرا رسیده ،زمان اینکه منبع صدای آرامش بخش و ببینی رسیده
ذوق داشتیم ،بهترین حس و داشتیم ،طی ی فرایند چند ساعته ک از نظر این دنیا چند ساعته ولی اون دنیای کوچولو ممکنه چندین سال باشه طول کشید چرا ک انگار از ی سراشیبی داشتم میرفتم پایین و اقیانوس خراب شده بود و آبی اطرافم نبود ،اما خوشحال بودم ک قراره نور رو ببینم هیچ ترسی نداشتم ،غرق در لذت و شادی بودم تا اینکه در چشم ب هم زدنی پرتاب شدم در دنیایی ک هرروز آرزوم بود وقتش برسه ولی دیگه هیچی یادم نبود انگار همه چی پاک شده بود ....
🌱ادامه دارد.....