شاید بعدش شناسایی شم ولی مهم نیست دیگه تحمل ندارم.....
۲۵ سالمه
از وقتی که خودمو شناختم پدر و مادرم باهم دعوا میکردن
نه ازین دعواهای عادی... درحد کتک ، بعضی وقتا هم همسایه ها پا درمیونی میکردن.... یا زنگ میزدن پلیس
.
همیشه از اشنا و فامیل همسایه خجالت میکشیدم ... همه عالمو ادم از جزئیات زندگیمون با خبر بودن.... حتی مدیر و معاون و معلم مدرسه هم میدونست... مامانم شخصیت قربانی داره و هرجا میرفت برای جلب ترحم دیگران همه چیو تعریف میکرد...
وضعیت مالیمون خیلی ضعیف بود.... همه از مدیر و معاون کرفته تا فامیل بهمون ترجم میکردن و من از این حس متنفرم... حتی تو بدترین شرایط هم که باشم... اصلا خم به ابروم نمیارم... یکم مغرورم ...
.
تا ۱۵ وضعیت زندگیمون همین بود . بابام دو تا تصادف خیلی بد داشت که کما رفت....
بدترین قسمت زندگیم از ۱۵ سالگی به بعدمه...