2777
2789
عنوان

تاپیک جامع ***زایمان طبیعی پس از سزارین***

| مشاهده متن کامل بحث + 1733790 بازدید | 90148 پست
هفته ۳۹ هستم  جهشی نیست و مثل ترشح هست و دکتر رفتم گفتن ترشح هست و سونو بده تا آب دور بچه چک ب ...

حتما از یه مرکز معتبر سونو بده و میزان مایع رو چک کن

سونو بیوفیزیکال باشه بهتره.  داپلر دادی؟  وضعیت خونرسانی و عدم چسبندگی جفت رو بررسی کردی؟ 


دکترت حرف درستی زدن عزیز... تا مادر وارد پروسه زایمان نشه هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست! بعضی با شرایط خیلی عالی نهایتا سز میشن و بعضی با شرایط نه چندان خوب عالی زایمان میکنن

 ولی شمام باید تاکید میکردی تا ضربان بچه نرماله،  تحت هیچ شرایطی نمیخوای سزارین شی

سری بعد حتما بگو حتی اگه بچه دفع غلیظ هم داشت تا وقتی ضربان نرماله برات صبر کنن

آگاه و مصمم بودن مادر شرط اول همراهی پزشکه

من یه سوال داشتم من چهار دست و پا و گاوگربه و سجده انجام میدم تو خونه هرکدوم چقدر باید باشه؟ مثلا ...

طول روز هر زمان بیکار بودی انجام بده.  مدت زمانش حدود ۲-۱ ساعت...  طول روز تقسیمش کن.  یه بار شاید بتونی نیم ساعت انجام بدی یه بار ۵ دقیقه

حداقل ۴۰-۳۰ دقیقه ش رو سجده باش

جز ۴ دست و پا و گربه،  پروانه،  الاکلنگ و راه رفتن پنگوئنی هم خیلی خوبن


و اما روغن کرچک...  به هیچ عنوان این روغن رو قبل از اتمام هفته ۴۰ مصرف نکن.  بهترین زمان و روش مصرفش،  اواسط هفته ۴۱ و به صورت یکجاست...  ۸۰-۷۰ سی سی یکجا

فقط در یه حالت قبل اتمام هفته ۴٠ استفاده کن...،  اون هم بعد نشــتی یا پارگــی کیسه آبه! 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سلام عزیزم قدم نورسیده تون مبارک❤ الحمدلله... خیلی خوشحالم که بالاخره موفق شدی و فرزندتو به سلامت ...

ممنونم رستاجان😘

خیلی مدیون راهنمایی هات هستم عزیزم.

ان شاءالله خدا برات جبران کنه💚

سلام خدمت خواهرای عزیز

ممنونم از تبریک تک تک تون. ببخشید که نتونستم‌ همه تبریکارو جداگانه جواب بدم


تقریبا دو هفته از زایمانم گذشته.تازه فرصت کردم خاطره زایمانم رو بنویسم، با این هدف مینویسم که ان شاءالله گفتن تجربه این زایمان، بتونه زمانی برای کسی راهگشا باشه.


من زایمان اولم سزارین بود و دلیلش هم افت ضربان قلب و دیسترس تنفسی جنین بود، که متاسفانه بعد تحمل درد زیاد و باز شدن ۸سانت دهانه رحم، سزارین اورژانسی شدم. بماند که شاید میشد با اکسیژن و یه سری از پوزیشن ها ان اس تی رو نرمال کرد ولی خب چون مامام جاریم بود یه جورایی نمیتونست ریسک کنه و میترسید، نهایتا من رو سزارین اورژانسی کردن.

پسر اولم حدود دوسال و پنج ماهش بود که مجدد باردار شدم و با توجه یه اینکه قصد ویبک داشتم، فاصله مناسبی تا زایمان دوم بود.

تصمیم برای ویبک کاملا جدی بود و از همون ابتدای بارداری مامایی که زایمان ویبک توی شیراز قبول میکردن رو میشناختم و ۱۲هفته رفتم پیششون که متاسفانه گفتن دیگه هیچ بیمارستانی برای ویبک باهاشون همکاری نمیکنه. شوهرم بعد از اون کلی پیگیر ماجرا شدن و رفتن پیش رییس دانشگاه علوم پزشکی و معاونت و... که نتیجه ای نداشت.

خلاصه توی همین تاپیک بعد از کلی گشتن، متوجه شدم که یکی از کاربرا با دکتر فاطمه حاجی باقری ویبک شده بودن. ۲۷هفته رفتم پیششون و قبول کردن. برام یه سونو کالرداپلر نوشتن تا از وضعیت جفت و چسبندگیش مطلع بشن که خوشبختانه چسبندگی نداشت.

از اینجا به بعد بود که هربار پیش پریناتولوژیست سونو میشدم، میگفتن رشد جنین عقب هست. درواقع دور شکمش ۲ هفته عقبه و احتمال آیو جی آر هست و شاید مجبور باشیم زودتر با زایمان سزارین جنین رو بیرون بیاریم.

خیلی ناراحت بودم بابت این قضیه. ۳۴ هفته رفتم سونو و علاوه بر این مشکل گفتن، جنین بریچ شده😦

دیگه شد نور علی نور😅

با رستاجان کلی مشورت کردم بابت این دوتا مشکل و خیلی منو راهنمایی کرد و حقیقتا بهم قوت قلب داد و من مصمم تر شروع به ورزش و پیاده روی کردم، هم برای سفالیک شدن جنین و هم بیشتر به خودم از لحاظ تغذیه رسیدگی کردم تا بهونه دست دکترم ندم.

درواقع من از ۳۲ هفته پیاده روی و ورزش های اساسی مثل الاکلنگ و پروانه و گربه و سجده و... شروع کرده بودم که ۳۴ هفته بهشون شدت دادم تا هم زایمان راحت تری داشته باشم و دردام خودش شروع بشه و هم اینکه جنین سفالیک بشه.

روزی یکساعت دقیق پیاده روی میکردم و توی چندین نوبت در روز حرکت گربه و سجده های طولانی رو انجام میدادم و درکنارش دعا و توسل و توکل...

تا اینکه ۳۶ هفته رفتم سونو خوشبختانه پسرم سفالیک شده بود و حدود ۵۰۰گرم هم وزن گرفته بود. خوشحال و خندون برگشتیم خونه

و دو هفته بعد مجدد سونو کالرداپلر داشتم. وقتی رفتم دکتر گفت وزن جنین به زور به ۲۵۰۰ میرسه و من ختم بارداری رو اعلام میکنم و باید همین هفته یا نهایتا با موافقت پزشکت اواسط ۳۹ هفته بچه رو از رحم خارج کنیم. انگار یه سطل آب سرد ریختن روم. با ناراحتی و ناامیدی از مطب خارج شدم و به این فکرمیکردم که چطور دکتر رو راضی کنم بیشتر بهم فرصت بده و... و آیا همکاری میکنه یا نه.

توی مسیر مطب تا خونه، خیلی باخودم کلنجار رفتم و درنهایت گفتم خدایا من به خودت توکل کردم، تا وقتی قلب این بچه میزنه و حرکاتش خوبه، صبر میکنم تا دردام خودش شروع بشه‌. من از اول هم به کسی و چیزی غیر از تو امید نداشتم. نهایتش اینه که دردام رو تو خونه میکشم و میرم یه بیمارستان دولتی و اگر تو صلاح بدونی و بخوای، بنده ات رو دستگیری میکنی.

فرداش رفتم پیش دکتر و در حالی که آمادگی و انتظارش رو نداشتم گفت باید معاینه ات کنم. در واقع پایان ۳۸هفته بودم. معاینه کرد و گفت ۱فینگر لوز و خیلی راضی بود و تشویقم کرد. بعدش که رفتیم توی اتاق، سونو رو بهش نشون دادم و گفت ای وای! ختم بارداری برات زده که! چرا قبل از معاینه بهم نگفتی؟

وگرنه دهانه رحمت رو تحریک میکردم و کلا روند عوض میشد. بهش گفتم خانم دکتر تا هرچقدر که جا داره بهم زمان بدین، گفت تا سه شنبه هفته آینده که ۳۹ هفته تمام میشه، بهت فرصت میدم تا ببینیم خدا چی میخواد. ولی باید توی این فاصله دوتا ان اس تی انجام بدی برام بیاری و اینکه شنبه بیای برای یک تحریک جانانه که ببینیم دردات شروع میشه یا نه!

اومدم خونه و سفت و سخت پیاده روی هارو ادامه دادم، روزی یک ساعت و نیم پیاده روی و پله نوردی، ورزش ها و دوش آب گرم و جوشانده ها و هرشب شیاف گل مغربی.

با رستاجان دوباره مشورت کردم و بهم گفت اصلا نگران عقب بودن رشد دور شکم جنین نباش و اگر میتونی برای معاینه نرو بذار دردات خودش بصورت طبیعی شروع بشه. ولی توی این مدت ان اس تی و یونو بیوفیزیکال انجام بده تا خیالت از بابت جنین راحت باشه.

الحمدلله ان اس تی ها خوب بود. شنبه هم پیش دکتر نرفتم و حتی باهاش تماس هم نگرفتم! دل توی دلم نبود که خدایا تا سه شنبه چه اتفاقی میفته و آیا دردام شروع میشه یا نه. توی همین شرایط بود که دوست همسرم کمد دیواری بزرگی که سفارش ساختش رو داده بودیم برای وسایل نی نی جدید، آورد و با همسرم نصبش کردن و...

خودتون تصور کنین با پسر ۳ساله شیطونم و وسط اون همه ریخت و پاش وسایل چطور باید روی تدابیر زایمان آسون هم تمرکز میکردم و انجامشون میدادم😄

روز پنجشنبه بود، یعنی دو روز هم از ۳۹ هفته گذشته بود و من اصلا پیش دکترم هم نرفته بودم😄

پسرم رو از صبح فرستادم خونه مادرم اینا و با شوهرم شروع کردیم به جا به جایی یکسری از کمدها و وسایلشون. شوهرم که آف شبکاریش بود فقط در حد یکی دوساعت تونست بهم کمک کنه و من بقیه کارارو تا غروب خودم به تنهایی انجام دادم. خیلی فعالیت کردم و وسط کارا ورزشهارو هم کماکان انجام میدادم. تا اینکه تصمیم گرفتم بعد از نماز مغرب برم حمام و بعدش هم بریم دنبال پسرم و بیاریمش خونه. که مهمون ناخونده نصیبمون شد!

تا ساعت تقریبا ۹شب اونجا بودن و بلافاصله بعد از اینکه رفتن، آماده شدیم و رفتیم خونه مادرم اینا.

توی راه احساس کردم انقباض دارم به همراه دردهای پریودی! جدیشون نگرفتم و گفتم حتما بخاطر کار زیادی هست که انجام دادم. احتمالا شب موقع استراحت، برطرف میشه.

اما دیدم انگار دست بردار نیستن انقباضا. اهمیتی ندادم و وقتی برگشتیم سریع آماده خواب شدیم.

پسرم و شوهرم خواب بودن، که من احساس کردم دردام داره شدت میگیره و انقباض هام منظم هستن.

هرکاری کردم با اون حجم از خستگی، نتونستم بخوابم. یه جورایی نگران شدم، گوشی رو برداشتم و تایم گرفتم، دیدم دقیقا هر ۱۰ دقیقه یه انقباض همراه با درد ملایم دارم.

ساعت ۳ نصفه شب بود. همسرم رو صدا زدم و بهش شرایط رو توضیح دادم و گفتم من میرم دوش میگیرم، اگر دردا از بین رفتن که هیچی، اگر ادامه دار شدن، باید ساک خودم و نی نی رو ببیندیم که خیالمون راحت بشه.

رفتم حمام و زیر دوش شروع کردم به ماساژ و قرکمر و اسکات.

وقتی اومدم بیرون متوجه شدم که نه تنها برطرف نشد بلکه شدت دردم هم بیشتر شده. با شوهرم شروع کردیم به جمع کردن ساک خودم و نی نی.

شروع کردم به خوندن سوره قدر و هدیه کردنش به حضرت زهرا(س) و ذکر صلوات.

اومدم کنار همسرم دراز کشیدم به قصد خوابیدن، از شدت خستگی وسط انقباضا چرت میزدم، اما تا انقباض برمیگشت از خواب میپریدم.

تا اینکه صدای اذان صبح رو شنیدم، بلند شدم نمازم رو خوندم و بعد از نماز دعا و استغاثه و خوندن سوره عصر و انشقاق. من واقعا انتظارش رو نداشتم توی اون شرایط دردام شروع بشه‌. احتمال میدادم انتهای هفته ۴۰ تا ۴۱ زایمان زایمان کنم. بخاطر همین آماده نبودم. اما خونسردیم رو حفظ کردم و فقط ذکر میگفتم.

انقباضا شده بودن ۸ دقیقه یکبار ولی شدت دردها همون بود.

شروع کردم به آماده کردن جوشونده برای تایمی که بیمارستان هستم. رطب و خرما و بادام برای بعد از زایمان و...

و برای صبحانه تخم مرغ محلی آبپز کردم که توصیه عمه خانم بود!😄 که باید همراه با شنبلیه فراوان سرو میکردم تا دردهام بیشتر بشن.

مدارک و هرچیزی که نیاز بود رو آماده کردم، خسته بودم، دوباره رفتم کنار همسرم دراز کشیدم و متوجه شدم انقباضا به ۵ دقیقه یکبار رسیدن با شدت درد بیشتر. اما دردا کاملا قابل تحمل بودن. کم کم دردها از زیر شکم به کمرم میرسید و خوابیدن رو غیرممکن میکرد.

با مادرم اینا تماس گرفتم و در جریان قرارشون دادم. مادرم دیگه از همون موقع دست به دعا شده بود و نخوابیده بود. خواهرمم آماده و حاضر اومده بود خونه مادرم اینها که به محض نیاز، بیاد پیش من و تا لحظه زایمان کنارم باشه.

خلاصه اینکه حدود ۹صبح بود که من همچنان نتونسته بودم بخوابم و توی این فاصله هر چند دقیقه یکبار پیاده روی میکردم و روی توپ یوگا بالاو پایین میکردم و ورزش هارو انجام میدادم.

یه صبحانه مفصل خوردیم و ساعت ۱۱ بالاخره جاری عزیزم تلفنش رو جواب داد😄 و به شوهرم گفت من ساعت ۱ توی بخش هستم، بیایید برای معاینه و ان اس تی، که ببینم شرایط چطوره و زود نرید بیمارستان بستری بشید.

حالا دیگه شوهرم پسرم رو برد خونه پیش پدرومادرم و خواهرم اومد پیش من. دردا شدتشون بیشتر شده بود اما فاصله انقباضا دوباره ۱۰ دقیقه یکبار!

بعد از نماز ظهر زیارت عاشورا رو خوندم و طبق روال هر روز به ائمه اطهار(ع) متوسل شدم و از حضرت علی اصغر(ع) بطور ویژه کمک خواستم.

وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم به سمت بیمارستانی که جاریم هستن.

معاینه شدم. ۳ سانت! اما دهانه رحم بسیار نرم و افاسمان عالی.

ان اس تی هم الحمدلله عالی.

جاریم گفت برو خونه یه غذای مقوی بخور، زیر دوش اساسی ورزش کن و بعد از یه پیاده روی جانانه، برو بیمارستان.

توی راه دیگه دردا خیلی شدید شده بودن...

بخاطر خستگی و بیخوابی روز قبل دیگه واقعا در توانم نبود که بخوام پیاده روی کنم. وقتی رسیدیم خونه مامانم، بابا چلوکباب خریده بود. با اینکه خیلی گرسنه بودم از درد نتونستم بیشتر از چندتا لقمه بخورم. تنها کاری که توی اون موقعیت تونستم انجام بدم، نفس عمیق و سجده های طولانی بود که هم دردم رو قابل تحمل میکرد و هم باعث میشد موقعیت جنین تو لگن درست بشه.

دردا که زیاد شد، پدرم رفت توی اتاق و شروع کرد به خوندن قرآن و دعا کردن. مادرم هم مرتب کمرم رو ماساژ میداد و ذکر میگفت.

حالا دیگه دردا ۲ دقیقه یکبار شده بودن و باید میرفتیم بیمارستان. مسیر طولانی بود و من فقط توی راه با ذکر و تنفس، دردا رو تحمل میکردم.

من و خواهرم پیاده شدیم و رفتیم سمت زایشگاه. ساعت ۴ونیم عصر روز جمعه بود. بیمارستات و زایشگاه خلوت.

۳تا ماما توی استیشن نشسته بودن. وقتی رسیدیم خواهرم سریع یه شرح حال داد و یکی از ماماها گفت ببریدش اتاق معاینه و آمادگی تا ببینیم وضعیتش چطوره. دردا جوری شده بود که میگفتم دیگه الان باید ۷سانت رو باز شده باشم!

ماما اومد معاینه کرد! ۴سانت!!

ولی یه ۴سانت خوب با افاسمان عالی! چقدر دهانه رحمت نرمه! آفرین!

وای خدا! یعنی با این همه درد توی این سه ساعت فقط یک سانت دهانه رحمم باز شده بود؟! چه جوری باید تا ۱۰ سانت رو تحمل کنم! حتما زایمانم به شب میکشه!

اون دوتا مامای دیگه هم اومدن و از وضعیتم سوال کردن، یه یهو بهشون گفتم من کیس ویبک هستم!

مثل کسایی که جن دیده باشن، چند قدم رفتن عقب و با استرس و عصبانیت کلی سرم غرولند کردن که خانوم مگه دیوونه شدی! این چه کاریه میخوای با خودت کنی! میدونی چقدر خطرناکه؟ میدونی چه بلایی میخوای سر خودت و بچه ات بیاری! و از این حرفا😄منم یه لبخند بیحال زدم و گفتم توکل برخدا. ان شاءالله که به لطف خدا مشکلی پیش نمیاد. بعد از این جمله من دیگه رفتن توی استیشن. بعد از چند دقیقه یکیشون اومد و بهم سرم وصل کرد و یه خرده باهام صحبت کرد و میخواست یه جورایی از دلم دربیاره. پروندم رو از خواهرم گرفتن و با دکترم تماس گرفتن.

شوهرمم پشت در زایشگاه منتظر و نگران نشسته بود.

تقریبا تا ساعت ۵ و بیست دقیقه دیگه ماماها سراغم نیومدن. فقط خواهرم بود که مدام بهم قوت قلب میداد و دعا میکرد.

دردا خیلی خیلی شدید شده بودن که محکم دست خواهرم رو فشار دادم و گفتم خواهر! من باید چه جوری تا ۱۰سانت تحمل کنم! تو بگو من چیکار کنم! دیگه نمیتونم نمیتونم

خواهرم مدام منو میبوسید و با گریه میگفت خواهرجون حضرت زهرا(س) رو صدا کن حتما عنایت میکنن.

توی دلم یه توسل عمیق و عجیب به امام رضا(ع) پیدا کردم و به مادرشون قسمشون دادم که دیگه دردام تموم بشه و بچه ام صحیح و سالم به دنیا بیاد. یهو یه درد شدید اومد سراغم، به خواهرم گفتم برو بهشون بگو بیان معاینه کنن حداقل

تا خواهرم رفت، اومدم به پوزیشن سجده دربیام که یهو کیسه آبم پاره شد و دیدم ای وای! مایع زرد رنگه و پسرم مکونیوم دفع کرده. اون لحظه دیگه ناامید شدم و وقتی خواهرم اومد با ناامیدی بهش گفتم دیدی خواهر، این همه درد کشیدم و بازم باید سزارین اورژانسی بشم. ماما اومد و گفت چرا جوشونده خوردی، حیف شرایط خوبی که داشتی. اومد معاینه کرد و درکمال ناباوری گفت چه خوب پیشرفت کردی ۹ سانتی!

منم مدام میگفتم یعنی سزارین میشم دوباره؟ ماما هم میگفت بذار دکتر بیاد ببینیم چی میشه. بالاخره دو سه دقیقه بعد دکترم رسید و همینجور که تند و تند لباسش رو عوض میکرد، میگفت ورپریده چقدر گفتم یه وقتی جوشونده نخوری، آخر کار خودتو کردی؟😄 بذار بچت به دنیا بیاد به حسابت میرسم😄

دکتر یه نگاهش به صفحه مانتیتور بود و ان اس تی بچه رو چک میکرد و یه نگاهش به شکم من!

بچه بالاست هنوز! سرش تو لگن فیکس نشده! مکونیوم هم دفع کرده! نمیتونم ریسک کنم باید بریم اتاق عمل! چند لحظه بعد رفت لباس اتاق عمل رو پوشید و به ماماها گفت که برانکارد رو بیارین.

دوباره اومد بالای سرم، گفتم دکتر من این همه درد کشیدم، منو نبر اتاق عمل. یهو حس زور زدن اومد سراغم، با هر حس زور میزدم، یهو دکتر دست

بکار شد و دو سه بار توی زور زدنا بچه رو ملایم به سمت پایین هدایت کرد. و با یکی از دستاش از طریق دهانه رحم سر بچه رو چرخوند با حالت درست‌.

میگفت همکاری کن عزیزم تا سزارین نشی، هروقت بهت گفتم درست زور بزن و من که تمام اون مدت ساکت بودم و قوام رو برای زور زدن نگه داشته بودم با همه توانم همکاری میکردم و حضرت علی(ع) رو صدا میزدم. با هربار زور زدن تشویق میشدم، آفرین، درسته، مرحبا، احسنت، موهاش رو دیدم، باریکلا دختر.

بچه ها اتاق زایمان آماده! برانکارد رو برگردونین

وای خدا یعنی پسرم داره به دنیا میاد؟! اونم طبیعی!

سریع لباسم رو عوض کردن و بردنم اتاق زایمان. روی صندلی زایمان نشستم و هروقت دکتر میگفت زور میزدم. اپی رو یه خرده متوجه شدم. بالاخره بعد از ۳ ۴بار زور پرقدرت علی آقای ما با وزن ۲۸۵۰ به دنیا اومد. واقعا اون لحظه احساس سبکی عجیبی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نیست. تمام دردا رفتن و بجاش یه هدیه قشنگ ساعت ۶عصر روز جمعه متولد شد☺️

سریع بچه رو پاک کردن و روی سینه ام گذاشتن و بعد از چند لحظه دکتر بی حسی زد و مشغول بخیه زدن شد. تقریبا ربع ساعتی طول کشید. توی اون مدت هر سه ماما اومدن و بهم تبریک گفتن و از دلم اون برخورد اولیه رو درآوردن 😄و مدام میگفتن برامون دعا کن. خیلی زایمان خوبی داشتی خداروشکر. کل روند زایمانت یکساعت و نیم بیشتر طول نکشید.

یه زائو اینجاست که از دیشب روی ۳سانت مونده با وجود اون همه آمپول فشار. دعا کن زودتر زایمان کنه و راحت بشه

منم همون لحظه از ته دل دعاش کردم و خداروشکر شب ساعت ۹زایمان کرد و اومد هم اتاقی خودم شد😊

راستی وسط اون همه درد تنها جایی که اصلا درد و فشاری حس نکردم، روی بخیه های سزارینم بود😄 دکتر هم بعد از خارج کردن جفت اونجارو برای اطمینان معاینه کرد و گعت خداروشکر هیچ مشکلی وجود نداره

وای خدا یعنی پسرم داره به دنیا میاد؟! اونم طبیعی! سریع لباسم رو عوض کردن و بردنم اتاق زایمان. روی ص ...

عزیزم خیلی خیلی مبارک باشه ان شاءالله حضرت زهرا نگهدار همه باشه

چه جوشونده ای نباید میخوردی ک خوردی منظور دکتر چی بود؟

وای خدا یعنی پسرم داره به دنیا میاد؟! اونم طبیعی! سریع لباسم رو عوض کردن و بردنم اتاق زایمان. روی ص ...

چقدر عالی عزیزم 

مبارکت باشه خدا نتیجه صبر و تلاشت رو داد

برای من هم دعا کن هفته ۳۹ هستم و دل نگران 

حتما از یه مرکز معتبر سونو بده و میزان مایع رو چک کن سونو بیوفیزیکال باشه بهتره.  داپلر دادی؟& ...

سونو دادم البته نمیدونم بیوفیزیک بو یا نه اما مایع آمنیوتیک ۸بود گفتند خوبه 

داپلر تم ندادم ازم نخواستند و اینکه هزینه اش زیاده 

رستا جان دعا کن برام 

سه دوزی هست کمردرد پریودی دارم اما هیچ خبر دیگه ای نیست چه کنم؟؟؟

وای خدا یعنی پسرم داره به دنیا میاد؟! اونم طبیعی! سریع لباسم رو عوض کردن و بردنم اتاق زایمان. روی ص ...

واقعا خوش به حالتون برای ما هم دعا کنید چقدر دلم میخواد بتونم زایمان طبیعی رو تجربه کنم😊

انشاالله قدمش پر خیر و برکت باشه و خدا براتون حفظش کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792