چیزی از ارديبهشت نگذشته بود که فهمیدم ی بیماری جدید علاوه بر بیماری قبلیم گرفتم.... دقيقا همون قسمتی که عمل کرده بودم پارسال.... چندین روز دنبال دوا و درمون بودم.... دکتر و دارو... بعد از چن روز رفتم داخل نت و همین شد عود وسواس و بدبختی من... پزشکم بهم نگفته بود این بیماری اگه پیشرفت کنه باید جراحی بشع چون میدونست وسواس دارم... خلاصه خوندم حالم بد شد خوندم گریه کردم صبحش هم گریه کردم رفتم پیش پزشکم معاینه ام کرد اینقدر گریه کرده بودم هیچی یادم نمیاد که دکتر چی گفت بهم چیکار کرد چون حالم بد بود هم خجالت میکشیدم خلاصه با گریه زدم بیرون اومدم خونه گریه کردم فرداش رو هم گریه کردم.... فقط از چی از ترس اینکه قراره مثل سال گذشته عمل بشم... خلاصه دو روز تمام گریه کردم... تا اینکه رفتم تراپی اونجا هم گریه کردم اینقدر که چشمام سرخ شده بود... برگشتم خونه تراپی هم فایده نداشت... اون شب از خدا نخاستم که بهم درد نده مریضی نده از خدا خواستم اگه درد بهم داد توان تحملش رو هم بهم بده.... اخرای شب بود ی انگشتر دارم از حرم حضرت معصومه گرفتم آوردم دستم کردم ذکر گفتم یکم سبک تر شدم یهو اسم کتاب شفای زندگی اومد تو ذهنم... سریع پی دی اف رو دانلود کردم شصت صحفه خوندم اروم تر شدم... نمیدونم بخاطر چی بود بخاطر گریه هایی که کرده بودم اروم تر شدم بخاطر ذکر گفتن بخاطر کتاب یا بخاطر پذیرفتن حقیقت.... خلاصه گریه رو گذاشتم کنار گفتم اگه قرار باشه عمل بشم که گریه من چیزیو تغیر نمیده فقط حالمو بدتر میکنه زدم رو دنده مثبت نگری از صبحش رفتم خرید
درس خوندن ب کارای خونه رسیدم.... تا چن روز پیش رفتم پیش دکترم باز البته ن با گریه
گفتم با اینکه از عمل میترسم اما اگه لازم باشه عمل میکنم
گفت دختر خوب من کی گفتم عمل کن بیماری تو اینقدر پیشرفت نکرده که عمل بخاد گفتم اگه پیشرفت کنه گفت من نمیزارم فقط وسواس و استرس رو بزار کنار
فهمیدم اون روز اینقدر حالم بد بوده اصلا حرفای دکتر رو نشینده بودم و اون دردی که اون چن روز کشیده بودم رو خودم بخاطر وسواس ب خودم تحمیل کرده بودم... بالاخره برگشتم ب روتین زندگی قبلی و درمان وسواس.... اینم بهتون بگم هیچ وقت اینجا و داخل نت درمورد بیماریتون راهنمایی نگیرید...
@مامالی4  
یادته گفتم نشد برنامه ریزی هام حالم بده
الان خیلی خوبم بهترم دارم ب برنامه هام میرسم ببخشید تو تاپیکت وایب منفی دادم