2733
عنوان

داستان واقعی 🪴🍀🌹شروع دوباره 🪴🍀🌹 (از قبل تایپ شده)

| مشاهده متن کامل بحث + 9066 بازدید | 167 پست

حليمه که فهمیده بود نمیتونه دیگه چیزی رو پنهون کنه ازم خواست کنارش بشینم و شروع کرد به درد و دل کردن:

میدونی فرشته نمیدونم چی شد از کجا شروع اصلا چی شد که من دختر بزرگه ی حاج حسین دل باختم فرشته‌ بعدم سرشو پایین انداخت دهنم باز مونده بود چی میگفت تقلب چه ربطی داره به دل باختن آخه حليمه، تقلب نبود فرشته من عاشق شدم عاشق محمد جواد پسر بزرگه حاج عنایت میشناسیش فرشته؟راستیتش نمیشناختمش اینقد سرم تو لاک خودم بود که اصلاً حتی فکر هم نمیکردم همچین شخصی تو محله مون باشه

فرشته بخدا میدونم حاج بابام بدونه منو میکشه، ولی نمیتونم ازش دل بکنم اونم دوسم داره بخدا خودش گفت فرشته ببین، ببین برام نامه نوشته و کاغذ مچاله شده رو کف دستم گذاشت بازش کردم و مشغول خوندنش شدم

❤️عزیز ترینم سلام، نمیدانی که چقدر دلتنگت شده ام. دلم به با تو بودن عادت کرده است. دست و شانه ام بی تابی تو را می کند. متوقف شدن دنیا می ارز به یک لحظه خیره شدن در چشمان زیبایت. عزیز ترینم سلام، نمیدانی که چقدر دلتنگت شده ام. دلم به با تو بودن عادت کرده است. دست و شانه ام بی تابی تو را می کند. متوقف شدن دنیا می ارز به یک لحظه خیره شدن در چشمان زیبایت.❤️

من پشت پنجره اتاقم منتظر نشستم با شیطنت همیشگیت بیایی با ذوق سوار به شاخه درخت انجیر بشی و تاب بخوری من یه دل سیر تماشات کنم عزیزکم

دوستدار تو محمد جواد❤️

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

هستید بچه ها!؟ 🤔😐

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

تا بحال با هیچ پسری حرف نزده بودم نمیدونستم عشق چیه ولی حس خوبی که از سطر سطر این نامه گرفته بودم بهم ثابت می‌کرد که عشق میتونه به قشنگیه همین نوشته ها باشه

حليمه دل به پسر همسایه شون داده بود پسر بزرگه حاج عنایت که به گفته خودش یه پسر سربزیر و خوش بر و رو و چهارشونه که وقتی دیدمش به حليمه حق دادم که دل و دینش رو یکجا بهش ببازه

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

شده بودم همدم و همراز حليمه هر روز از عشقش به محمد جواد میگفت نامه هاش رو باعشق میخوند و جواب میداد و با ذوق از آینده اش برام میگفت از لباس عروس ساتن پر پفی که دیده بود تا بچه های قد و نیم قدی که خودش رو مادرشون میدونست و محمد جواد رو پدر مهربونی که عاشق بچه بود

از وقتی سر از راز حليمه در آورده بودم و ذوق و شوقش رو دیده بودم فهمیده بودم عاشق که باشی دیگه هیچ کس و هیچ چیز جز معشوق به چشمت نمیاد مثل حليمه که حتی کم شنوایی محمد جواد هم نتونسته بود ذره ای از عشق حليمه کم کنه!!!

تقریبا میتونم بگم هر روز حمید به دنبال حليمه میومد و هر بار هم با اصرار زیاد سعی داشت منو با خودش همراه کنه اما من از خودشیفتگی حمید اصلا خوشم نیومده بود یکبار هم از ماشین پیاده نشده بود و حتی یک تعارف به دوست صمیمی خواهرش بزنه و با همون غرور بدون نگاه به اطرافش حليمه رو سوار می‌کرد و با سرعت از جلوی دیدهمه محو میشد

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد که بعد از مدتی از این همه غرورش تعجب کرده بودم و تصمیم گرفتم اینبار که حليمه تعارف کرد دل به دریا بزنم و سوار ماشین بشم تا بتونم این کوه غرور رو از نزدیک ببینم

فرداش که از درب مدرسه بیرون اومدیم با چشم دنبال ماشین حمید میگشتم طولی نکشید که جلوی پا مون ترمز زد چشم به دهن حليمه دوخته بودم که برای سوار شدن تعارفم کنه وقتی دیدم حرفی نزد و به سمت ماشین رفت و دستی به علامت خداحافظی برام تکون داد حواسم پی حمید رفته بود که بی خیال خیره به جلو منتظر خواهرش بود با طعنه ای که از پشت بهم خورد تقریبا جلوی در ماشین نقش زمین شدم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

زمستون بود وبه لطف هوای شمال بارون شدیدی باریده بود و زمین گل آلود بود حليمه کمکم کرد بلند شدم سرتاپا غرق گل بودم و تو قسمت مچ پام درد بدی حس میکردم که توان قدم برداشتن رو ازم گرفته بود حليمه اصرار می‌کرد که سوار ماشین بشم تا منوبه خونه برسونن و من از این بدشانسی که توی همچین شرایطی این  لطف نصیبم شده بود اشکم دراومده بود و حاضر نبودم با اون سر و وضع داغون سوار ماشین حمید بشم و همه جا رو به گند بکشم از طرفی هم از درد زیاد نای قدم برداشتن نداشتم حریف حليمه نشدم و با ضرب و زور و با شرمندگی زیاد و با کمک حمید که برای راضی کردن من از ماشین پیاده شده بود به سختی روی صندلی عقب ماشین جای گرفتم و از شرم کثیف کردن صندلی روی سر بلند کردن نداشتم و از درد و شرمندگی سر به زیر اشک میریختم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

با صدای حليمه که منو مخاطب قرار داد و پرسید فرشته همینجا بود خونتون دیگه مگه نه؟! به خودم اومدم با تکون دادن سر و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد با آره ضعیفی جواب حليمه رو دادم و حمید ماشین رو جلوی درب حیاط مون نگه داشت و با کمک حليمه از ماشین پیاده شده بودم و تا نزدیک ایوون خونه همراهیم کرد و بعد تعارف سرسری من ازم خداحافظی کرد و به زور خودم رو داخل خونه انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم مادرم که صدام رو شنید از آشپزخونه درحالی که برادرم رو به بغل داشت سراسیمه خودش رو بهم رسوند سرووضع خیس و غرق گل و لای منو دید با کف دست سیلی به صورت سفید و تپلیش زد و با صدای بلندی گفت وای خدا مرگم بده مادر تو چت شد خوردی زمین؟ با سر بله ای گفتم و اشاره ای به مچ پام کردم و گفتم خیلی درد میکنه مامان فکر کنم شکسته باشه 

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

اگه میشه پارتها رو لایک کنید این همه زحمت تایپ کشیدم دیده بشه داستانش خیلی آموزنده است 🙏🌹

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

با کمک مادرم لباس تمیزی پوشیدم و چند لقمه ای غذا خوردم و سعی کردم تا عصر که پدرم از بیرون میاد استراحت کنم خواهرام از مدرسه اومده بودن و از مادرم شنیده بودن که زمین خوردم و پام آسیب دیده عصر که پدرم اومد سمیرا خواهر کوچیکم اومد و بیدارم کرد درد پام کمتر شده بود لنگان لنگان خودم رو به هال رسوندم به همراه پدرم برای معاینه مچ پام به خونه ی شکسته بندی که ساکن روستای بغلی بود رفتم بعد معاینه متوجه شدم که مچ پام در رفته و با درد زیادی در رفتگی مچ پام رو با جا انداختن درمان کرد و توصیه کرد که دو سه روزی استراحت کنم و پا به زمین نذارم و بدون کمک راه نرم به خونه اومدم و دوباره سعی کردم بخوابم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

فردا صبح زود بود که با صدای در زدن درب حیاط از خواب بیدار شدم صدای حليمه به گوشم رسید که داشت با مادرم حرف می‌زد نمیتونستم بلند شم شنیدم که مادرم ماجرا رو براش تعریف کرد و گفت که چند روز باید استراحت کنم و حلیمه بعد از خداحافظی از مادرم رفت و با شنیدن صدای لاستیک ماشین متوجه شدم که با حمید اومده بود از خودم حرصم گرفته بود که الان حمید منو یه دختر دست و پا چلفتی و بی عرضه میدونه مادرم زن پخته و عاقلی بود برام صبحانه آماده کرده بود و برام آورد مشغول خوردن که شدم با لحن پر از سوظنی پرسید این دختره که امروز اومده بود در حیاط دنبالت دوستت بود؟ 

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

درحالی که لقمه نون و مربای هویجی که مادرم برام صبحانه آورده بود و به دهن می‌بردم اوهوم زیرلبی گفتم مادرم که انگار اصلا از حليمه خوشش نیومده بود گفت دختره کیه؟ از همین محل خودمونه؟ آدرس خونه مارو از کجا میدونست؟ پسره کی بود همراش؟ دیدم اگه چیزی نگم مادرم قصد داره تا شب سوال پیچم کنه گفتم اسمش حليمه است مامان دختر حاج غلامرضا خونشون روبروی مسجده محله و با ذوق خاصی گفتم اونم داداشش بود حمید شما دیدیش مامان؟! مادرم که اصلا از ذوقم و لحن حرف زدنم خوشش نیومد دست به زانو گرفت و بلند شد و پشت به من کرد و همزمان لب باز کرد و گفت هیچ خوشم نمیاد با این جور دخترا رفاقت کنی و راه و بی راه با کس و کارش بیاد پی تو

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

منکه سرخوش بودم از این که حمید مغرور نگران من بود و دم خونمون اومده بود بی توجه به حرف مادرم سری زیر لب تکون دادم و چشم سر زبونی تحویلش دادم، فردا صبح شد و دوباره حليمه به دنبالم اومده بود و مادرم با ترش رویی گفته بود که فرشته دو روز دیگه باید استراحت کنه حليمه مؤدبانه معذرت خواهی کرده بود و بعد دوروز صبح که با ذوق زیاد آماده رفتن به مدرسه شدم دیدم دوباره درب حیاط به صدا دراومد پریدم برم بیرون که مادرم پیشتر از من خودشو به حیاط رسوند

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

منکه میدونستم حليمه پشت دره خودمو با دو به در رسوندم حليمه سلام حاج خانومی تحویل مادرم داد و با دیدن من با ذوق دستی برام تکون داد و با لحن صمیمی و شادی جیغی زد و گفت کجایی تو آخه دختر چت شده بود مامانم که حرصش گرفته بود رو به من کرد و گفت سرتو میندازی پایین بی دردسر میری مدرسه و برمیگردی میدونی که عمه هات منتظر بهانه ان حرف دربیارن برام و به سمت خونه رفت

کر شده بودم یه گوشم در بود یه گوشم دروازه اینبار بدون معطلی با یه تعارف کوچیک سریع سوار ماشین شدم و سربه زیر سلامی تحویل حمید دادم حمید که انگار حمید یک هفته قبل نبود خیلی خودمانی احوالپرسی گرمی کرد و گفت خدا بدنده فرشته خانم بهتری انشالله بله ی ضعیفی گفتم و خودمو با بند کیفم مشغول کردم و تا مدرسه حرفی نزدم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

اعتراف میکنم عاشق حمید شده بودم ولی غرورم اجازه نمی‌داد حرفی به حليمه بزنم، خانواده محمد جواد خانواده موجهی بودن و خیلی زود وارد مرحله خواستگاری و نامزدی شدن و رویای حليمه برای رسیدن به محمد جواد به حقیقت پیوست

برای نامزدی حليمه برای اولین بار دروغی تحویل مادرم دادم و به بهانه درس پا به خونه حليمه شون گذاشتم لباس موجهی پوشیده بودم و خودم رو نزدیک ترین جا به عروس رسونده بودم حليمه من رو به مادرش معرفی کرد از لحن سرد و بی تفاوت مادرش همه ذوقم کور شد به هر سختی بود تا آخر مهمونی حليمه رو همراهی کردم نزدیک به عصر بود که آماده رفتن به خونه شدم حليمه از حمید خواست تا منو به خونه برسونه و هرچی بهانه آوردم نتونستم منصرفشون کنم و با حمید راهی مسیر خونه شدم حمید که انگار منتظر همچین فرصتی بود به محض حرکت کردن بی مقدمه گفت من ازت خوشم اومده فرشته خانوم اگه مشکلی نیست و شمام از من خوشتون میاد با خانواده مزاحم بشیم من پدرم به اندازه ای داره که بتونه تا هفت نسل بعدم رو هم غرق خوشی کنه(و این بزرگترین اشتباه من بود که عشق چشمم رو کور کرده بود و متوجه نشدم که حمید هرچی داره از پدرش داره و متکی به مال پدرشه) 

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2762
2741
2687