این مال زمانی هست که داشتم دیپلم می گرفتم
خونمون خیییلی شلوغ بود و پر رفت و آمد و پرسرو صدا
حسرت یه گوشه آروم و دنج به دلم بود
حتی نمیشد راحت بخوابم چون تعدادمون زیاد بود و اتاق مشترک داشتیم
اینجور بگم که اینقدر خونه شلوغ بود که نمیشد درس بخونم مجبور میشدم برم کتابخونه
برای همین آرزو داشتم دانشگاه قبول شم و از خونه برم تا به آرامش برسم
و همینم شد اما وقتی درسم تموم شد و رفتم سرکار، برگشتم خونه خواهر برادرها ازدواج کردن و مادرم فوت شد..... و سکوت تلخی حاکم شد
و الان حسرت یه دورهمی شلوغ و اون سروصدا و هیاهو به دلم مونده
دیگه هیچی مثل قبل نشد و نمیشه......!