برابرادرم رفتیم خواستگاری جعبه شیرینی رویادمون رفت وسط مهمونی اون برادرم باماشین جعبه شیرینی رواورد برامون🤣🤣🤣🤣
این دیگه چه ادمی بود یا خداا!!!!
شما دیگه وضعیتت واقعا بدتر از ما بود🤦🤦ما چون اشنا بودیم میگفتیم نه ما حرف نمیزدیم...ولی خب قبل خواستگاری مادرم همه چیو فهمید قبلش خیلی مشکلات داشتیم خیلی چالش ها رو گذروندیم...ولی روز عقدبهترین روز زندگیم بود
ماغریبه بودیم شوهرم هم درس خونده بود خونواده اش میخواستن طبق رسوم خودشون زن بگیره ولی اون پاروهمه چی گذاشت .روزعقدهم براماخیلی خوب بودهرچندشبش من کارم به بیمارستان کشید انقدراسترس وانرژی منفی دورم حس میکردم ولی اون سرم توبیمارستان واون ارامبخش واون نگرانی شوهرم خیلی خوب بود وهمه تلخی هاروپاک کرد
یه مدت بچه هاشوبامادرشوهرم میفرستادتامن مشغول پذیرایی بودم بعدرفتن می دیدم بچه هاش رفتن تواتاق خواب مجسمه هامو شکوندن یاوسایل ارایشی امومیشکوندن به شوهرم میگفتم میگفتم سکوت کن توغریبی حرفی بزنی میگن میخواد که خونه اش نرفت وامد نکنیم توخیابون منومیبینه اصلا سلام نمیده اومدم به شوهرم گفتم فرداش رفتیم خونه مادرشوهرم جلوشوهرم گفت سلام عزیزممممم شوهرم گفت عه توکه گفتی توخیابون جاری رودیدی بهش سلام کردی جواب نداداینجا که اینجوری تحویلت گرفت یعنی کلا مشکل روانی داره
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
55 ثانیه پیش
56 ثانیه پیش
56 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
