خب و اما یه گزارش کوچلو بدم از امروز
امروز رو قصد داشتم بدون خرج باشم
که شکر خدا خوب پیشرفتِ بودم تا عصر 😀
مدرسه ها و دانشگاه هم اینجا به خاطر آلودگی هوا تعطیل
پس هیچ خرجی نداشتم این چند روز
شام هم تو لیست ...جوجه کباب بود
که عصر از فریزر در آوردم تا شب یخش باز بشه ...آماده کرده بودم .( تو زعفران و نمک و فلفل ) گذاشته بودم که فقط باید سیخ میکردیم رو زغال میذاشتیم
از اونجایی هم که همسرم خانه نشین هست این روزا ❤️
امروز باشگاه دخترم رو سپردم بهش
و منم نشستم پشت کارم ...تا اونا برگردند چند ساعتی کار کنم در سکوت 🤭
رفتند و من شروع به کار کردم ..میدونستم ساعت هشت برمیگردند ...یه ربع قبلش بلند شدم از کار که به خودم برسم 😍
تقریبا ساعت هشت بود رسیدند
دختر کوچیکم که قبل باباش اومد تو گفت مامان عزیز زنگ زده بود به بابا میگفت که آقا جون مریض انفولانزا گرفته
میگفت بابا هم گفت رفتین دکتر ...دیگه نشنیدم عزیز چی گفت
گفتم باشه مامان تو برو یه دوش بگیر و بیا ❤️
همسرم بعد فاصله ی کمی اومد
منم به خودم داشتم میرسیدم
با یه گل سر تازه ای که گرفته بودم موهام رو حالت می دادم 😍
همسرم که رسید دیدم یکم پَکر ♥️
دخترم رو صدا زدم که برای بابات یه چایی بیار
بعد روبه همسرم گفتم چه خبر عزیزم ؟
گفت سلامتی ات ... معصومه پدرم مریض شده
آنفولانزا گرفته ♥️مامان میگفت حالش خیلی بد از دیروز فقط استفراغ میکنه
ناراحت شدم 🥺گفتم وای بیچاره
گفت آره مامان زنگ زده بود میگفت
نذاشتم حرفشو ادامه بده
گفتم خب میگفتی پدر آماده بشه زود ببری اش دکتر
دیدم آره دیگه انگار خودش گفته بود بهش
برگشت گفت آخه به بچه ها قول دادم کباب بکشم
من برم ممکن دیر وقت برگردم
گفتم واجب که نیست ...امروز کباب بخورند
کباب میمونه واسه فردا
بنده خدا الان داره عذاب میکشه ❤️
با یه لبخند تایید کرد ..معلوم بود انتظارش رو داره
برداشت گوشی رو زنک مادرش زد
گفت مامان من تا نیم ساعت دیگه میرسم به بابا بگو آماده بشه
چایی اش رو خورد و بهم گفت کاری نداری
گفتم نه برو به سلامت عزیزم ❤️
دختر کوچیکم گفت مامان پس کباب چی میشه ؟
آخه قرار بود بابا تو حیاط کباب بکشه برامون
گفتم مامان جان پدر بزرگ مریض گناه داره ..انشالله برای فردا
خلاصه همسرم آماد شد در حالیکه با دخترم حرف میزد
کارتم رو گذاشتم تو جیب همسرم ❤️
چون میدونستم اونقدری نداره که خرج دکتر رو بده
گفتم رمزشو که میدونی
گفت نمیخواد به بابا میگم خودش بده
گفتم چرا همچین کاری میکنی ؟
اکه قرار بود پولشون رو خودشون بدند خب زنگ میزدند اسنپ میرفتند
دیدم خودش انتظار داره ولی روش نمیشد چیزی بگه
چون اگه یادتون بیاد گفتم که همسرم مریض شدنی
اندازه ی پر قو پشتمون نبودند
و حتی پول داروهای مادر همسرم رو ما دادیم
خلاصه که یه جورایی انگار معذب بود
گفتم برو ...دعای خیر اونا همیشه پشتمون ♥️به فکر چند تومن نباش ...پدر مادر همیشه نیست ❤️الان که هستند قدر بدون ❤️منو میبینی ؟قدر بدون ...دیگه برنمیگردند
گفت قربون بزرگی دلت برم
برگشت گفت آخه پول هست توش ؟
گفتم پول هست زیادم هست ...به قول پدر خدا بیامرزم که همیشه میگفت پول هست ( سامن کیمی ) منظورش همون فراوانی پول بود
خداحافظی کرد و تندی رفت
بچه ها میتونستم بگم نرو.میتونستم مانع رفتنش بشم
ولی خودم تو اینطور مواقع ها پیشقدم میشم ❤️
چون میدونم من هم رضایت نمیدادم به رفتن ..به هر طریقی می تونست بره ...مخفیانه بره و روح من خبر دار نشه
یا میتونستم حالا یه دعوایی هم بندازم که چرا دو تا از پسراش که هرروز پیشش هستند به اونا نگفته به تو گفته که میدونن شش ماه سال بیکاری ؟
میتونستم بگم آره اون روز که مریض بودی به جای اینکه پشتمون باشند ...پول داروهای مادرت رو هم من دادم 🙁
ولی هیچ وقت نمیگم هیچ وقت همچین حرفی به زبون نمیارم
اولا ایمان دارم که با دعای پدر مادر که زندگی امون برکت داره ❤️
دوما اینکه با این پولها نه ما فقیر میشیم نه اونا ثروتمند
به جاش با اینکار هم عزت و احترام همسرم زیاد میشه پیش خانواده ❤️و مطمینم چندین برابرش میاد به زندگی ام
و از همه مهمتر ،هم اینکه اعتماد کامل شوهرم رو جمع میکنم ❤️
و از همه مهمتر عزیزان ❤️ ارزش ،ارزش میاره
احترام ،احترام ....من هر کاری بکنم اول خدا رو در نظر میگیرم
دوم همسرم که تمام دارو ندارِ من از زندگی ❤️