خلاصه دو جا کار میکردم مادر شوهرم زنگ میزد میگفت امروز اولین قدمش رو برداشت امروز فلان کلمه رو گفت من اینارو ندیدم ، فقط شنیدم ، هر بچه ای تو خیابون یا مترو میدیدم قلبم فشرده میشد ، میگفتم چرا من نباید پیش دختر نازم باشم، ولی هی به خودم امید میدادم، چون من نمیتونستم برگردم خونه پدرم ، راستش شرایط مالی مناسبی نداشتن ، باید مستقل میشدم بعد میرفتم دنبال کارهای طلاق
خلاصه بعد از اون خونه ، پس انداز برام جدی تر شد چون بهم امید میداد، روزی که حقوق میگرفتم مستقیم میرفتم اول طلا میخریدم اونم شکسته یا دست دوم بعد میرفتم خونه، توی به قوطی شامپو خالی میزاشتم توی قفسه حمام😁
که به ذهن هیچ کس نرسه این روال سه سال ادامه داشت
توی این مدت اختلاف های ما جدی تر شده بوددعوا پشت دعوا، که پدرم نازنینم فوت شد و به خودم اومدم که من پدری که عاشقش بودم توی یک لحظه رفت ، چرا باید این طوری زندگی کنم چرا باید اینقدر حرص بخورم مگه دنیا چقدر ارزش داره حق من و دخترم آرامشه ، باید بهش برسیم
باورت میشه فردای هفت پدرم ، برای همیشه از خونه همسرم رفتم و تا الان پامو توش نداشتم
سه ماهی خونه مادرم بودم ، خونه اندیشه رو فروختم طلاها روهم همین طور ۱۴۰ وام مسکن گرفتم ، به اندازه موهای سرم طلب کار داشتم چون بازسازی هم کردم
تا دوسال همش مشغول پرداخت بدهی ها بودم
خلاصه شد اون چیزی که باید بشه
بخدا روزی که سند خونه رو زدم اومدم خونهه که هنوز خالی بود زار میزدم دیوارهاشو میبوسیدم
میگفتم خدایا بهترین چیزی که میتونستم برام جور کردی مالک خوب آقا آقا
بنگاهی خوب ملک خوبخیابون خوب
دوستانی که بدون اینکه من بگم بهم پولشونو قرض دادن مدیری که آب از دستش نمی چکید ۳۰ میلیون بلاعوض بهم داد گفت کادوی دخترت
خلاصه همه چی دست به دست هم دادن
ببخشید اینقدر طولانی حرف زدم
میخوام به اونایی که اول راهن بگم ناامید نشین امکان نداره با تمام وجودتون چیزی رو بخوایین ولی بهتون داده نشه شما بخوایین حتما به شما داده خواهد شد
من هرلحظه از زندگیم نور خداوندو توی قلبم داشتم
به امید نورهای قلبمون🙏