هشت سال پیش که بیست و هفت سالش بود یه خواستگار داشت
دوتا برادر احمقم نذاشتن باهاش ازدواج کنه. تا پای عقد رفتن ولی اینا همه چیو به هم ریختن.
دیشب تا اینستا رو باز کرده عکس عشق سابقش رو کنار خانمش دیده
تا خود صبح تو شوک بوده، میگه گریه نکردم ولی تا خود صبح یه عالمه فکر و خیال بهم هجوم آورد و نذاشت بخوابم.
خدا نگذره از برادرام، الان اونا سر زندگی خودشونن، هر دو هم با دوست دخترای خودشون ازدواج کردن که سلیقه خانواده نبودن. ولی نذاشتن خواهرم سر و سامون بگیره.
الان ۳۵ سالشه، ما همه سر زندگیامون اون مونده کنار پدر و مادر پیر و سن بالامون که هزار جور مریضی دارن.
بعد از اونم دیگه هیچ وقت خواستگار خوب براش نیومد