زندگی رو مثل یک دست لباس میدونم زمانی که خریدیمش نو بود و زیبا و مناسب.جذاب و توجه برانگیز. خیره کننده در هر محفل و مهمانی عشقی که بعد از ۵ سال به ازدواج ختم شد آهسته آهسته اما کهنه شد، ساییده شد، رنگ و روش رفت ..
چرا سرم داد میزنی ؟ چرا وقتی میخام بغلت کنم داد میزنی پسم میزنی؟ چرا دیگه گوش نیستی واسه حرفام؟ ذوق زندگیمو نداری ؟ من میدونم سخته زندگی دغدغه های خودتو داری ، منم تمام اون دغدغه هارو دارم خوب بود منم هرچی بودو نبودو سر تو خالی میکردم؟ چرا یکاری کردی که دیگه واسه هیچی ذوق نکنم با اون دختر شر و شیطونی ک خنده از رو لباش پاک نمیشد یکاری کردی ک زل میزنه ب دیوار اتاقو اشک میریزه جلو بقیه چرا دست روم بلند میکنی؟ وقت نمیزاری واسم؟ جلو بقیه چرا بهم فحش میدی؟ من مگه جز تو چیزی خاستم ؟
چرا؟ چرا فرصت دادیم که زمان، با عشق، با زندگی، اونطوری رفتار کنه که با اون پیراهنِ سرمهای تو کرد که من انقدر دوستش داشتم..
با دل لامصبم چیکار کنم؟! چرا انگار بین زمینو اسمونم
که هم فکر نداشتنت و طلاق اذیتم میکنه هم دیگه ذوق زندگی باهاتو ندارم