چندروز پیش خونشون بودم کلی داستان چید ک فلانی چیکارا کرده چیاگفته
کلی هم ازمادرشوهرم میگفت(هردوتاشون خرده شیشه دارن)
بعدش شروع کرد ازمن گفتن ...میگفت توخانواده کسی قبولت نداره باید خودتو ثابت کنی جلوشون وایسایی ازخودت دفاع کنی
منم گفتم حرفهای پشت سرم مهم نیس بزار هرچی میخان بگن مگه اونا کین ک باید خودمو بهشون ثابت کنم
قسم خوردم دیگه قطع ارتباط کنم باهاش از بس سمی حرف میزنه
خیر سرم میخام درس بخونم ولی حرف وحدیثای اینا فکرمو مشغول میکنه نمیزاره بخونم
نظر شما چیه