میدونم عزیزم من تمام این لحظات رو زندگی کردم! یبار همسایمون اومد از مدرم یه تیکه آهن بگیره پدرم از گوشه دستشویی حیاط که به نوعی انباری بود اون تیکه رو دراورد و داد به همسایه. مادرم تشنج کرد از حرص. تا مدتها نمیتونست صاف راه بره اول سرش میرفت. تو دستشویی یهو صدای وحشتناک میومد میرفتیم میدیدیم مامانم با سر زمین خورده.
نزار بچه های شما هم خاطرات بدی از بچگیشون تو ذهنشون بمونه.البالو گیلاس رو یادمه ولی تاپیک ها رو نه.
ان شاالله زود زود خوب بشی عزیزم