یاد دوران سَمی خودم افتادم
دبیرستانی بودم عاشق پیرمرد همسایمون شده بودم 😐 دقیقاً همین مشخصاتی که دادی رو داشت دوتا پسر داشت خارج از کشور بودن همسرش فوت کرده بود
پیرمرد سرحالی بود نه از این پیر پاتال ها
عصر ها میومد زیر پنجره آشپزخونه ما وامیستاد منم پنجره رو باز میکردم و با صدایی که بخاطر بلوغ عین مرغابی بود شروع میکردم به خوندن 😐 اونم آهنگ های حمیرا 😐 اون بنده خدا هم کلافه میشد میرفت خونشون
بوی عطرش میپیچید تو خونه 😧