من وقتی ازدواج کردم همزمان دانشگاه قبول شدم. تا ارشد خوندم. همزمان دو نوع کار انجام میدادم. یه کار که بهش علاقه داشتم. و کاری که مطابق رشته تحصیلیم بود.
همیشه با خودم میگفتم من که رشتهام چیز دیگست. چرا سالهاست از علاقه مندیم درآمدهای ریز ریز دارم
چرا اصلا توی کار غیر رشتم هم هستم ولش کنم. نمیدونستم خدا برنامه زمانیش حرف نداره.
البته همزمان توی یه تولیدیِ برند مدیر بخش شدم. که هر روز تبلیغاتش رو توی تلویزیون میبینید.
توی رویاهاممیدیدمکه استاد دانشگاه میشم
یا به پست و کارمواقعا افتخار میکردم
تمامِ من کار و رتبه و درسم بود. هویت مناین بود.
تا اینکه نقطه عطف زندگیم رسید
خدا پسرم رو بهمون هدیه داد. کاملا بی خبر و بدون برنامه ریزی
ولی من هنوز توی رویاها و برنامه هامبه سر میبردم
استعفا دادم چون شرکت خصوصی بود و نتونستم هم بچه داریکنمو مرخصی زیاد داشته باشم.
من که هنوز توی رویاهام قدم میزدم، با شکم باردار دو سری کتاب گرفتم. کتابهای آزمون دکتری. و کتابهای آزمون تدریس توی دانشگاه.
آخه هیچتصوری از بچه داری نداشتم.
فکر میکردم خوووب بچه بیدار میشه شیر میخوره میدم دست مادرممیرم به کارهاممیرسم😄
با این حال توی بارداری رتبه پنج آزمون تدریس دانشگاه رو آوردم.
ولی ولی روز مصاحبه استخدام، مسئول مصاحبه یه نگاه به شکمم گرد و بزرگم انداخت و گفت بهتره فعلا بری به بچه و زندگیت برسی. اینجا اصلا چی کار میکنی!!!
پرونده و رتبه و سابقه رزومه ام رو حتی یه نیم نگاه ننداخت. پروندم رو اصلا باز نکرد!
تمام راه برگشت رو توی خیابون اشک ریختم
اصلا به نگاه مردم نمیتونستمتوجه کنم
حتی نمیتونستم ماشین بگیرم
دلممیخواست راه برمو گریه کنم
به خدا گفتم اگه تهش این بود
چرا من باید انقدر تلاش میکردم.
ببین دیگه هیچی نیستم
دیگه اون همه سال درس و زحمت شده صفر
رفتم خونه و این بود شروع افسردگی عجیب غریب من
تا دو سال به همین منوال گذشت
بیکار توی خونه
بدون انگیزه
ولی عاشق بچم بودم
حاظر نبودم بدم دست کسی برم سر کار
انقدر افسرده بیهدف بودم که همش دعوا میکردم
حتی خواستم جدا بشم
همسرم گفت بذار بچه دو سالش بشه
بعد هر چی تو بگی جدا میشیم اصلا
بچم شد دو سالش
ولی همسرم ازم خواهش کرد یه کار رو شروع کنم
که همزمان بتونم مراقب بچمون هم باشم.
کاری بود که نمیخوام اینجا بگم شاید دوست و آشنایی باشه بشناسن
ولی اولش نمیتونستم قبول کنم که منِ مدیر و فلان فلان
میخوام اینچنین کاری رو انجام بدم
یه کار کاملا توی خونه. ولی از مهارتی که بهش علاقه داشتم و قبلا از طریقش درآمد داشتم استفاده میکردم. اینجا بود فهمیدم چرا من انقدر سفت و محکم سالها همزمان با درس و کار اصلیم، به علاقم و هنرم چسبیده بودم. این برنامه عجیب خدا بود و لطفش بهم.
بالاخره با اصرار همسرم قبول کردم کار رو شروع کنم.
چون میدونست اگر وضع همینور پیش بره حالم خوب نمیشه و هر روز بدتر میشم
کارم رو از زیر صفر شروع کردم
از ساده ترین حالت ممکن
از درآمد خیلی پایین و زحمت خیلی بالا
ولی من آدمی هستم که وقتی روی پله ای می ایستم حتما باید برای آینده و چند وقت بعدم برنامه بچینم.
یعنی بگم الان کارم توی این حد و حجمه
سعی میکنم حالا با این برنامه تا آخر امسال به فلان حد برسونم
پیج اینستا زدم. شبانه روز پای کار وایستادم
و الان پنج ساله توی این کارم
نه اون کار پنج سال پیش
میتونم بگم از بهترین های کار خودم هستم.
الان انبار دارم. کارآموز دارم به لطف خدا سرم شلوغه.
تونستم به هدفهایی برسم که توی کارمندی هیچ وقت نمیتونستم برسم
هیچ وقت نمیتونستم با کار کارمندی کل خونه رو بازسازی کنم و وسایل عوض کنم ولی با کار خارج درسم شد
یا یه ماشین خوب به لطف خدا بخرم
البته شبها بود که بیدار موندم
از خستگی گریه کردم
مریض بودمولی فرصت استراحت نداشتم
پیش خودم میگفتم مگه میشه با این شدت مریضی هم کار کنم ولی شد و با همه احوال به کارم رسیدم
باورمنمیشد انقدر قوی باشم
کم نیاوردم
به خودم اجازه دادمگریه کنم
غصه بخورم
و بعدش میگفتم تموم شد گریه هات ؟
آفرینبلند شو که هدف بعدیت رو باید تیک بزنی
نوشتم اینجا چون اغلب مامانهای خانه داریم که میخوایم مستقل باشیم و فکر میکنیم بچه داری محدودمون کرده
فقط کافیه شروع کنیم
حتی اگه چندین بار کارمون نگرفت ولی شکست رو برای همیشه قبول نکنیم