بچه که بودم مامان بابام همیشه باهم مشکل داشتن ،همیشه دعوا و بدبختی بود تو خونه .منم اون موقع بچه اخر بودم و خیلی به مامانم وابسته بودم ،پدرمم خیییلی از من بدش میومد ،همچنان هم بدش میاد از من ،توی تاپیک قبلیم گفتم ،خونه پدرم انقدر که پدر و مادرم باهم دعوا میکردن دیگه منو خواهرامم سرکوچکترین چیزی باهم دعوامون میشد ،تو خونمون انگار یار کشی شده بود ،من و خواهر بزرگم طرف مامانم بودیم خواهر وسطیم طرف بابام .
همه ی اون دعواها روی روان و اعصاب هممون تاثیر گذاشت
ولی من چون بچه تر بودم انگار حرفا و توهینا و تحقیرا روی من خیلی تاثیر میذاشت،شدم یه ادم بی اعتماد به نفس ،خیلیم زود رنجم متاسفانه و خیلی شاید عصبی
بگذریم من ازدواج کردم سه ساله ،شوهرم شد تنها کسم و تنها همدمم ،از همون اوایل بهش گفتم من هیچ کسی رو ندارم و از تحقیرا و کتکای بی دلیل پدرم گفتم .
گفتم تو تنها کسی هستی که تو دنیا بهش دل خوش کردم .
فکر میکردم رفیقمه و واقعا همیشه جای محبتایی که از خانوادم ندیدم بهم محبت میکنه .
امروز همه ی درد و دلامو زد تو سرم
گفت تو از تو یه روانی خونه درومدی ،برای اولین بار کتکم زد و گفت گورتو گم کن برو خونه بابات اونجا بهت خوش میگذره .
بهم گفت تو روانی .خییییلی دلم شکست .
اون میدونه من خونه بابام نمیتونم برم با حرفاش فقط منو تحقبر میکنه .اگه میدونست مامان و بابام بامن خوبن راحت نمیومد منو بزنه .
تمام درد و دلایی که باهاش کرده بودمو زد تو سرم .
فهمیدم من هیج کسیو ندارم توی دنیا .حتی کسی که فکر میکردم خیلی منو دوست داره هم مشکلات منو زد تو سرم .
اون نمیدونه که دعوای پدر و مادرم دست من نیست .
دست من نیست که تو این خونواده به دنیا اومدم .
قلبم شکست .مبگه از وقتی اومدی تو زندگیم من ارامش نداشتم
خدایا چرا منو نمبکشی
خیلی بی کسم ،خیلی بده خانواده ت پشنت نباشن .
خیلی بده اونی که که فکر میکردی همیشه هواتو داره بیاد تمام بدبختیاتو بزنه تو سرت .
اخ که چقد حالم بده .اشکم بند نمیاد 💔