این دفعه دومشه که با کمربند میگیرتم به باد کتک
باهاش بحثم شد که امسال من خونه هیچ کس نمیام
توهم هرکجا میخوای برو فقط خونه بابای من حق نداری بدون من بری و منم چون نمیام خونه بابام پس نباید اونجا بری
اینطوری فقط منو سبک میکنی
همین باعث شد بحث کنیم
گفت چندساله زندگی مون رو زهر مار کردی من هرکجا بخوام میرم اما امسال ترو هم میبرم باید بیای و من صاحب اختیارتم و این حرفا
بحث مون بالا گرفت که کمربندشو در آورد گرفت زدم
میگه از دستت خسته شدم
من مشکلم با خانوادم اینه که اجازه دادن خواهرام با میل خودشون و باکسی که میخوان ازدواج کنند و درس شون هم خوندن اما منو به زور به پسر عموم شوهر دادن و خودشم میدونست من نمیخوامش
همه خانواده ها هم میدونستن اما اهمیت ندادن و من چندین ساله توی این زندگی دارم اذیت میشم
شوهرمو دوستش ندارم
هم خرجی میده هم کاسبه
برای بچه هامون چندین دست لباس خریده واسه خودشم
به منم پول داد اما نرفتم خرید
دلم پر از کینه س از پدر و مادرم متنفرم
دوساله دیگه کامل قطع ارتباط کردم باهاشون
هرکجا ببینم شون راهمو کج میکنم
اما شوهر بیشعورم میگه بابات عمومه و میره خونه بابام حتی مهمونی ها که من نمیرم پا میشه میره 😭 بچه هارو هم میبره گاهی