٣١ سالمه پنج سال ازدواج کردم یه بچه ١٦ ماهه دارم شاغلم هر روز تا ساعت یک سرکارم یکى از اقوامم با من زندگى میکنه براى نگه داشتن بچه و کمک تو کار خونه
از شوهرم خیلى دلم گرفته ، آدم خوبیه اعتماد دارم بهش شغل خوبى داره وضع مالى هم نسبتا خوبه ولى بى محبت و بى توجه هستش همش سرکاره گاهى تا یک شب ولى معمولا تا ١٠ شب ، همش انتقاد میکنه ازم همش انرژى منفى میده رو اعصاب رژه رفتن خانوادش هم که جاى خود داره الان تنها انرژى مثبتم تو زندگیم بچمه دلم به اون خوشه از محبتى که بهم میکنه لذت میبرم از عشقى که بهم داره به وجد میام حس میکنم براش مثل یه فرشتم هر وقت با اونم حس میکنم آدم خوبیم برعکس وقتى که با شوهرم هستم که همش بهم القا میکنه بى عرضه اى! بد اخلاقى شلخته اى آدم بدى هستى بدجنسى خانوادت اینطورین خودت اینطورى هستى حالا دلم میخواد یه بچه دیگه بیارم همینکه واقعا نقش مادرى رو دوست دارم هم بچم خیلى تنهاست سنمم نسبتا بالاست میترسم دیر بشه
نظرتون چیه کلا در مورد همه چیزایى که گفتم