سلام دیشب تولد پسرم بود مادر شوهرم اینا و مامانم اینا بودن بعد برادر شوهر مجردم همینجوری بی دلیل نیومد به مادر شوهرم گفتم چرا نیومد گفت حوصله نداشت حالا شاید آخر شب بیاد
شام که خوردیم غذا رو که جمع کردم بذارم یخچال مادر شوهرم گفت صبر کن یکم برای امین غذا بگیرم منم با خنده گفتم جریمش باشه که براش شام و کیک نفرستم مگه عموش نیست حالا مادر شوهرم یکم خجالت کشید و با خنده گفت اون هیچ جا نمیره همینجوریه اخلاقش گفتم نه تولدش برادر زاده با جای دیگه فرق میکنه همه اینا رو با لحن شوخی و خنده گفتم ...حالا مامانم این وسط داشت ظرفا رو میشست یهو سرخ و سفید شد خجالت کشید و گفت جوونن دیگه عیب ندارد .....بعد که تنها شدیم مامانم بهم گفت خیلی حرف زشتی زدی گفت پیش مادر شوهرت خیلی خجالت کشیدم از حرفت بعد که اینو بهم میگفت چشماش اشکی شد و گفت مادر شوهرت یه لحظه ضایع شد خجالت کشید دلم براش سوخت....
حالا من از دیشب عذاب وجدان گرفتم