امروز صبح با یه حالت داغونی خودمو رسوندم دانشگاه ،میدونستم که امروز میاد و بعد از سه روز میبینمش
ولی خوب اینقدر کسل بودم که نشسته بودم پیاماشو میخوندم و برلی بار هزارم به خودم میگفتم چه قدر تلاش کرده بود که اوکی بشین با هم و من میتونستم صمیمی تر برخورد کنم حتی اون بافتایی که نشسته بود خونده بود رو که دیدم داشت گریه ام میگرفت دیگه ...خلاصه بعد از دو تا کلاس بیو 🙂اومدیم زیر برف و تو این هوای سرد با دوستم قدم بزنیم ،بین قدم زدنام همه اش حرف از اون بود ،یه هو دیدمش ،تنها 🥺درست همون موقعیتی که میخواستم ،تپش قلبم بیشتر شد ،دست و پاهام میلرزید از هیجان و تهشم هی صداش میزدم ،فکر کنم باورش نمیشد بیام سمتش 😂هر چند اینقدر هول کرده بودم که نمیدونستم از کجا شروع کنم و وسط حرفاش یه هو لبخندشم دیدم 😂بالاخره دیدم ...میخواستم بگم زیر چشات چرا اینقدر کبود و خسته ست که دیگه خجالت غلبه کرد ولی درس میخونه 🥺اصلا از تایمی که دیدمش انگیزه ام چند برابر شده برای خوندن ...دوستم میگه وقتی کنارشی حتی هیجانت از دورم معلومه 😁خوب گویا دوستاشم میفهمن و قشنگ تا یه مدت دیگه رسوا میشم 😂کاش زودتر میدیدمش ،همچین سر کاداور جواب میدادم و پرانرژی بودم که استاد برگشت گفت چه خبرته 😁😂
و نکته مهم تر ،ازش عکس گرفتیم به مدد دوستم و الان یه عکس نه چندان با کیفیت از دور دارم ازش که هر وقت بخوام میبینمش 😁طفلی دوستم میگفت نیا سمتم منو ببینه بس که گاهی نگاهت میکنه اون وسط ....باورم نمیشد ...برمیگشت نگاه میکرد گاهی ،منم که همه اش نگاهم به خودش بود ...
میخوام واقعا تمام تلاشمو بذارم وسط ،احتمالا با این حساب ترم بعد خیلی چیزا عوض میشه ،خیلی ...خوشحاااالم 😁