#پارت_۱۰۹۷
_ غد و یهدنده، ماها تو ۶_۷سالگی هم اینجور کسی رو بیمحل نمیکردیم.
میان حرفهای ما سمیرا هم به جمع آشپزخانه اضافه شد.
_ میخوای محرابو ببرم پیش خودمون چندوقت؟ سرویس میگیرم برای مدرسه...
انگار قلبم را از جایش کنده باشند.
نبودن محراب سخت بود، به حضورشان آنقدر اخت شده بودم که نمیشد یک روز نباشند.
_ نه، آبجی. محراب نباشه خونه یهچیزش کمه. خودم یه فکری میکنم.
_ زندایی، به محراب گفتم دعواش کن، طناز بیمحلیش کرد. اومده میگه بفرما راضی شدی؟ چرا الکی تز میدی که طنی ناراحت بشه.
باید پسرک زیادی ناراحت شده باشد که اینقدر رک حرف زده.
_ محراب حس مسئولیت زیادی داره به طناز. یادت رفته نوزادم بود دائم بغلش میکرد؟
سمیه راست میگفت.
_ من که میگم یاسی نگران بیشوهری طناز نباش از الان خفت کرده، آیندهنگریه.
شوخی مهرانه خندهدار بود، حتی تصورش.
با رفتن مهرانه و محدثه خانه کمی خلوت بهنظر رسید.
محمد را گذاشت چون بچهها همه میماندند، فقط مهسا را سر راهشان بردند که برسانند.
محدثه نماند، فردا باید مها را به پدرش میسپرد، روز او بود.
محراب و سجاد و امین و حاجی هم مشغول بحث سیاسی و اقتصادی بودند.
محراب هم آمد دنبالش نرفت، به سمیه چسبید، گاهی هم بغل عموسجادش.
محدثه چای ریخت. مهرانه هم ظرفها را داخل ماشین با کمک سمیه چیدند.#پارت_۱۰۹۸
_ دو هفتهٔ پیش حمله داشت، مردم و زنده شدم. جوجه شربتشو نخورده بود، باید همیشه تو دهنشو نگاه کنم.
_ دیدی قهر کرد با محراب؟ جونوریه. نسل جدید معتمدا از این شروع شده.
سمیه امشب تا توانسته بود عزیزدردانه را که کم پیش میآمد بغل کسی بماند را فشرده بود.
روزهایی که بهنظر هر روز سختتر میشد، برای همه.
محراب کوچک را داخل اتاق کنار تخت طناز پیدا کردم؛ ایستاده بود و نگاهش میکرد. انگار انتظار حضورم را نداشت که از جا پرید.
_ فکر کردم با پسرایی، خاله! بهت خوش گذشت؟
موهایش را بههم ریختم، بلند شده بود.
_ با من قهر کرده. همهشم تقصیر آجیمرجانه. گفت دعواش کنم اینقدر بهم نچسبه.
اخمهایش مردانه و جدی بود، حتی اداهایش!
_ آشتی میکنه. انتظار نداشته، بعدم اون چه میدونه قهر چیه؟
روی صندلی نشسته بود و پای کوچک طناز را نوازش کرد.
_ میفهمه، خاله! طنی عین آدمبزرگا حالیشه. الانم غصه بخوره قلبش اذیت بشه چی؟ به من که کاری نداره... شماها همهش سخت میگیرین.
خواستم بگویم تو قرار نیست غصهٔ قلب طناز را بخوری.
برو و بچگیات را کن، ولی کلمات را پیدا نمیکردم که چگونه باید او را از این حس دور کنم.
شاید بهتر بود محراب یا حاجی یا حتی سجاد با او حرف بزنند.
#پارت_۱۰۹۹
بالاخره سکوت حکمفرما شد و هنوز گوشهای من پر از سروصداست.
تنها جاییکه میشد کمی آرامش داشت، نیمکت ته حیاط بود.
سروصدا یکطرف، اینکه طناز زیادی تحرک و هیجان نداشته باشد از سوی دیگر. خوبیاش این بود که سجاد هم آمد.
_ آتیش درست کنم؟
از صدایش ترسیدم. گفت میرود بخوابد.
فردا پنجشنبه بود و بچهها تعطیل، همگی مانده بودند.
دو روز آخر هفته سهمشان از این خانه و بازی و تفریح بود.
_ نخوابیدی؟ گفتم اینجا از همه ساکتتره، بشینم.
دست داخل جیب سوئیشرتش کرد و روی تنهٔ نیمسوز و بریدهٔ درخت نشست و من هم پتو دورم پیچیده به پیت حلبی که حالا آتشی نداشت خیره شدم.
_ خواب؟ من میگم میخوابم، تو باور میکنی که اون تخت بدون تو نمیذاره آدم بخوابه؟
به لبهایش خیره شدم. عاشقانه میگفت و آنقدر جدی نگاهم میکرد.
_ نیشگونت میگیره؟
لبخند زد.
_ گازمم میگیره، ولی انصاف نیست ملت بچههاشونو بریزن اینجا و دوتایی برن عشق و حال، من و تو بمونیم و اینهمه مزاحم.
سعی کردم قهقهه نزنم در آن تاریکی شب.
_ زیرزمین خالیهها، اون ته باغچه هم تاریکه میشه یهکم شیطونی کرد.
آمد و کنارم روی نیمکت نشست. بغلم کرد.
_ کم نیاری یهوقت تو زبون، بگن یاسی کم آورده...
کنار گوشم زمزمه کرد و من قبل از تمام شدن حرفهایش لبش را شکار کردم.
دلم تنگ بود برای بوسیدن او، دست دور گردنش پیچیدن و مالکانه خواستنش.
نفسی گرفت و مردانه خندید.
_ تو الان باید هلاک شده باشی، از خستگی بیهوش بیفتی بغلم، نه به من تجاوز کنی، نیموجبی.
از کنارش بلند شدم. نمیدانست با وجود او خستگی از تنم میرود؟!
_ پا شو، من از کار خسته میشم نه از تو، اینکه خودت خسته و هلاکی ننداز گردن من.