#پارت_۷۳۸
_ اصل حرفو بگو، یاسی! آقاجون، برید تو. خستهاین.
حیاط را در هر فرصت نگاه میکردم. همهچیز عادی بود.
_ جمیله میگه انگار یکی تو خونهست... من که...
رنگ از رخسارش پرید. حاجبابا انگار زیر پایش خالی شد، اگر محراب نبود میافتاد.
_ برید تو، در و پیکرو قفل کن تا بیام.
زیربغل حاجبابا را گرفتم.
همزمان مرجان بیرون دوید، احتمالاً صدای پر از اضطراب محراب را شنیده بود.
_ چی شده، دایی؟ آقاجون!
_ مرجان! دایی، برید تو. تو پذیرایی باشید همه.
گوشیاش را دست گرفت. چند دقیقهٔ بعد همگی داخل پذیرایی بودیم.
بچهها بیدار شده و مضطرب به من چسبیده بودند.
_ یعنی کی بوده؟ جمیلهخانم! مطمئنین؟
جمیله سر پایین انداخته و چشم بسته بود، انگار خواب باشد، اما نبود.
نگاهی گذرا به مرجان کرد و سری به تأیید تکان داد.
حاجبابا قرآن به دست آرام سورهای میخواند.
_ زندایی؟! یعنی تو اون شلوغی کسی اومد؟ برم زنگ بزنم. نکنه کسی درو باز کرده ما نفهمیدیم.
دور از ذهن نبود! اما یادم نیست کسی زنگ در خانه را زده باشد!
_ زنگ نزنی کسی. زشته، مرجان! میگن یه روز رفتیم بازخواستمون میکنن.
آرام و قرار نداشت. تمام لامپ اتاقها را روشن کرده و درها را باز گذاشته بود.
میترسیدم برای محراب اتفاقی بیفتد، زیادی همهجا ساکت بود.
_ به مامانم گفتم، با ماهان دارن میان، به خاله پیام دادم...
حاجبابا استغفرالله گفت و نگاهی گذرا کرد.#پارت_۷۳۹
_ باباجان! کل محلم خبر میکردی. چرا اونا رو به هول انداختی، پلیس هست.
_ تعدادمون زیاد باشه.
حاجاکبر خندید و بچهها مضطرب، بیشتر به من چسبیدند.
_ نکنه اومدن ما رو ببرن؟
سارا دیگر دربرابر گریه مقاومت نکرد.
_ خنگ! کی ما دوتا رو میخواد که دزدی بیاد ببره.
محراب جوابش را با تشر کودکانهاش داد.
_ با خواهرت خوب حرف بزن، محراب! مگه غیر از تو کسی رو داره؟
حمایتش هم خشن بود. دست سارا را گرفت.
_ ببخشید. ولی خب چرند میگه.
_ پسرم، بابا، این حرفا دهن بچهها رو کثیف میکنه، نگفتم بهت؟ بیا اینجا ببینم، عروسک من!
آخه دختر به این نازی رو چرا کسی نخواد؟
این روزها حاجاکبر حسابی دخترک را لوس کرده بود، دختردوستیاش را مخفی نمیکرد.
از جیبش آبنباتی درآورد و به او داد و یکی هم به محراب.
_ انشاءالله چیزی نمیشه، بیا بشین، باباجان! سرمون گیج رفت.
بلند شدم به اتاقمان بروم. حداقل پشت پنجره را میشد دید.
_ زندایی! نرو، خطر داره.
_ مگر روح باشه مرجان از در و پنجره رد بشه.
محراب چسبیده به من آمد.
_ نترسین، من هستم.
خندهام گرفت، با آن صورت جدیاش. مرد کوچک!
_ تو هستی اینجا چرا بترسم؟! شلوغش کردن. بهنظرم چیزی نبوده.
از پشت پنجرهٔ اتاق، حیاط معلوم بود.
محراب روی پلهٔ دالان نشسته بود و من فکر میکردم رفته است.
_ عمو بیرونه، برم پیشش؟
_ برو. منم براش چای بریزم بیارم.
سر به دیوار پشت تکیه داده، انگار زیادی خسته بود.
گوشیاش را در دست گرفته و دیدم که صفحهاش خاموش و روشن میشد و بعد از دستش افتاد.
محراب خواب نبود...
فقط جیغ زده و دویدم.