2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 27631 بازدید | 934 پست
#پارت_۷۲۶با اخم نگاهش کردم، نه از عصبانیت، که می‌دانستم حرف حق است و نمی‌توانم نه بگویم.اما همه می‌د ...

#پارت_۷۲۸

_ بیاین بخوابین، اونقدر اون اژدر احمق نیست که امشب پا شه بیاد اینجا، عقل داشته باشه فرار می‌کنه می‌ره. ولش کنین.

صدای زنگ ساعت پاندول‌دار قدیمی از نشیمن آمد.

ساعت دوازده بار نواخت و دخترک سرزندهٔ من انگار نه انگار از صبح سرپا بود و من را نگران می‌کرد این حال خوب،

این آرامش و آن مرد لعنتی کابوس‌شده، که حالا نه‌فقط کابوس یاسی‌ام بود بلکه وحشتی برای من، برای خانواده‌ام، که نکند او را از ما بگیرند.  

خودش را جوجه‌وار میان آغوشم جا کرد، حتی به بوسه هم نرسید.

انگشتانم که روی سر و گردنش لغزید صدای نفس‌های عمیقش زیر گلویم می‌گفت به خواب رفته،

چیزی که تا صبح خروس‌خوان به چشمانم نیامد تا آخر شارژ گوشی‌ام تمام شد و من ناچار به خواب رفتم.

او حق داشت، آنقدرها هم نمی‌توانست احمق باشد با این‌همه مراقبت یک‌راست بیاید جایی‌که انتظارش هست.
....................
یاسی
بعد از یک هفته روز آن اضطراب دیگر کمتر بود.

با اینکه اژدر را پیدا نکرده بودند، اما حداقل چندین جفت چشم و گوش آماده‌باش نبود.

بچه‌ها و خیاطی وقتم را پر می‌کردند.

روش جدیدی که مهرانه کمتر این‌همه راه بیاید آموزش آنلاین بود.

اینکه محراب، مرجان، حتی ماهان وقت گذاشتند تا به من کار با اینترنت را یاد بدهند بماند.

اما جالب بود، هرچند که با دو جلسه مهرانه گفت با وجود محمد بهتر است بیاید.

همسرش هم می‌آمد تا به جمیله کمک کند برای فیزیوترابی فک و دست و پا.

محراب بالاخره گفت که فقط سکته نبوده است، انگار اتفاقات دیگری افتاده که تا جمیله حرف نزند نمی‌فهمیم آن زمان چه شده،

اما هرچه بود حاضر نمی‌شد سر قبر یاسر و جهان برود و از نرگس هم خبری نبود.#پارت_۷۲۹

_ یاسمن، بابا! گوشیت زنگ می‌خوره.

مشغول یک بازی بودیم، از آنها که کارت دارند و باید کارهایی که داخلشان نوشته بود می‌کردیم.

سه‌نفره با بچه‌ها و عجیب تفریحی بود، خنده.

حاج‌بابا گوشی‌ام را آورد، نشنیده بودم.  

_ کیه بابا؟ دستتون درد نکنه.  

شمارهٔ مرجان بود.

_ سلام بر زن‌دایی گلم!

آن صدای پرانرژی کافی بود برای خندیدنم.

حاج‌بابا لبخند زد، صدای بلندش شنیده می‌شد.

از روزی که بچه‌ها را دید هر روز حالشان را می‌پرسید.

وقتی می‌آمد رابطهٔ خوبی با آنها داشت و حتی شنیدم به مادرش پیشنهاد داد به ملاقات سرهنگ بروند؛ چیزی که مدت‌ها بود مقاومت می‌کرد.

_ با بچه‌ها بازی می‌کنیم. یه یار کم داریم، نمیای؟

خندید و صدای اطرافش می‌گفت روی اسپیکر است.  

_ زن‌دایی، فردا من و دوستام‌و مهمون می‌کنی خونهٔ آقاجون؟!  

فردا پنج‌شنبه بود و قول داده بودم یک روز بیایند.

_ چی دوست دارین بپزم؟ برنامه‌تون چیه؟  

سارا روی پایم نشست و محراب سعی می‌کرد در سکوت بلندش کند، حاج‌بابا هم انگار منتظر پایان مکالمه بود با یک لبخند بزرگ.

صدای جیغ می‌آمد. خوشحال بودند؟

_ دیدین گفتم! زن‌دایی، بیایم کباب بپزیم؟ خودمون ادای کمپ درمیاریم.

نمی‌دانستم کمپ چیست، اما برای من چه فرقی می‌کرد؟  

_ من مواد کباب‌و درست می‌کنم، منم مهمونتون.  

و نمی‌دانستم فردایش قرار بود چقدر به من و بچه‌ها خوش بگذرد.

#پارت_۷۲۸_ بیاین بخوابین، اونقدر اون اژدر احمق نیست که امشب پا شه بیاد اینجا، عقل داشته باشه فرار می ...

#پارت_۷۳۰

محراب شب کمک کرد تا برای یازده نفر مواد جوجه‌کباب و گوشت را حاضر کنم، البته من بیشتر تماشاچی بودم.

سمیرا زنگ زد که جراحی دارد، اگر کنترل دخترها سخت می‌شود برای یک روز دیگر باشد.

اما مگر قرار بود در آن چهاردیواری چه بشود؟

هنوز محراب خواب بود که زنگ خانه زده شد.

هفت صبح بود، بعد از نماز چرت می‌زد، اگر زیاد خوابش می‌آمد.

ترسیده از جا بلند شد.  

_ کیه صبح زود؟

اینکه مرجان به گوشی‌ام تک‌زنگ زده بود یعنی او آمده.

_ مرجان اومده‌. سمیرا گفت میاره می‌ذارتش صبح. بخواب شما، من برم کمک. قرار بود وسیله بیارن.

روسری‌ام را سر کردم.

_ نمی‌خواد، خودم می‌رم. بلوز شلوار بپوشی راحت‌تری‌ها. مگه چند سالته همه‌ش پیراهن؟!

به‌ دنبال ساپورت گشتنم اشاره می‌کرد. رفت تا در را باز کند.

اولین بار بود پیشنهاد بلوز و شلوار می‌داد، اما اخم‌آلود، یک‌جوری که انگار این لباس‌ها را دوست ندارد.

و باز دلم لرزید. نکند از این سر و وضع من خوشش نمی‌آید؟

سمیه و سمیرا بیشتر اوقات بلوز و شلوار جین می‌پوشند، حتی مرجان.

فقط وقتی نامحرم هست لباس‌هایشان بلندتر و آستین‌دار است. حتی موهایشان را رنگ می‌کنند.

سمیه معمولاً آرایش دارد، هرچند خیلی کم، سمیرا هم در حد یک رژ...

مستأصل از مقایسه‌ها لبهٔ تخت نشستم.

حس کافی نبودن برای او، فقط با یک جمله روح و روانم را به‌هم می‌ریزد.#پارت_۷۳۱

_ زن‌دایی جونم! صبح کله‌سحرت به‌خیر! چی شده این شوهرت؟ انگار یه استکان سرکه سر صبح خورده این‌قدر بدعنقه.

گونه‌ام را بوسید. با آن چادر آستین‌دارش بامزه شده بود.

معمولاً چادر عربی یا ساده می پوشید، اما این چادر با آن گلدوزیهای قشنگش به صورت دخترانه‌اش می‌آمد.

_ چه خوشگله چادرت، بهت میاد.  

دستم را گرفت و از روی تخت بلند کرد.

محراب با وسایلی که نمی‌دانستم چیست به آشپزخانه رفت، آن‌هم با غرهای زیرلبی.

_ دایی سر صبح سرکه خوب نیست، هم برا معده‌تون هم اخلاقتون.

خندید و من باز به خودم گرفتم. حتماً از سر و وضع من ناراحت است.

_ سرکه رو اون جدت آمیرز مقوا خورده. خواب بودم، زن‌دایی جونتم نگفته بود کله‌سحر خروس‌خون لنگهٔ درو می‌کنی.

خندید و گونهٔ مرجان را کشید.

_ من برم دوتا نون بگیرم، الان دوتا بچه ما رو از گشنگی زنده‌زنده می‌خورن.

سارا و محراب را می‌گفت. در این مدت فهمیده بودم بچه‌ها حالشان خوش باشد همیشه گرسنه‌اند.

_ آقا! امروز پیگیر مدرسه محراب بشید، معلوم نیست چرا نفرستادنش این مدت.  

از کنارم رد شد.

باز حالم گرفته شد، اما خیلی طول نکشید وقتی برگشت و پیشانی‌ام نقش لب‌هایش را گرفت.

مرجان سوتی زد و خندید.

_ چشم، ولی پنجشنبه مدارس تعطیله، شنبه می‌رم. ببین چی نداریم بخرم.

جان دوباره بخشیدن همین بود، با یک جمله جان می‌گرفت و با یک نگاه می‌بخشید.

_ یاسی، بیا اتاق. تو هم عوض سوت زدن یه کتری بذار ببینم بزرگ شدی که پارتی می‌گیری.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۷۳۰محراب شب کمک کرد تا برای یازده نفر مواد جوجه‌کباب و گوشت را حاضر کنم، البته من بیشتر تماشاچ ...

#پارت_۷۳۲

یک شومیز گلدار دخترانه و شلوار لی جذب به تن داشت و موهایش را بافت خاصی زده بود.

در یک نظر عالی بود، حتماً محراب هم خوشش می‌آمد.

لباس‌هایم قشنگ بود، اما همیشه پیراهن، و دیگر اینها مد نبود.

دستم کشیده شد.
_ به چی زل زدی؟ بیا کارت دارم.

_ محراب!
با چشم به مرجان اشاره کردم.

به‌نظرم درست نبود جلوی آن بچه، مخصوصاً با آن چشمکی که زد.

_ چیه، یاسی؟! چشم‌ و ابرو نیا.

لبم را گاز گرفتم، خجالت نمی‌کشید!
خندید.

_ مرجان، دایی! فکرای ناجور نکن که زن من چشم و ابرو بیاد. یه دست لباس بده، من‌و راهیم کنه حله.

_ باز چی شده، محراب؟! دست بچه رو کندی.

حاج‌بابا با عصایش داخل شد و از کنارمان گذشت.

مرجان ما را فراموش کرد و حاج‌اکبر را بغل گرفت.

حداقل سرش گرم می‌شد.

_ آقامحراب! اصلاً کار درستی نیست، دوران نوجوونیه، فکر و خیال بد می‌کنن. بعدم من خجالت می‌کشم...

در اتاق را پشت‌سرمان بست.

درحال غر زدن به شکمش خوردم، باز داشت بزرگ می‌شد.

_ اینم مراقب باشین. چه خبره؟ باز شکم دارید میارید.

_ انگار نصف سرکه رو تو خوردی. چقدر غر می‌زنی، یاسی؟ چجوره دعوا کنیم جلوشون عیب نداره، یه دوتا کار از روی محبت و حرف خوب فکر و خیال می‌کنن؟! خوبه بچه نداریم وگرنه...

سکوت برقرار شد.

دستش را از دور کمرم برداشت و به‌سمت کمددیواری لباس‌ها رفت.#پارت_۷۳۳

فهمیدم از حرف آخرش عصبی شد.

_ بچه فرق داره، نمی‌دونم چه فرقی، ولی حالا نقداً سر این مورد یه‌کم رعایت کنین خب! بزرگ شده، الان سن جنس مخالف، هوایی می‌شه.

الکی دنبال لباس می‌گشت.

_ اون تو رو به‌هم نریز، محراب...

لباس‌ها افتادند. کلماتم اخطارآمیز بود.

قدّم نمی‌رسید هر بار به‌سختی آویزانشان می‌کردم.

اما هرچه بود اخم‌هایش باز شد و خندید.

_ خطری شدی... یه‌ دست لباس خوب بده، امروز که اینجا در قرق دختراست یه وری برم.

دستم روی لباس‌ها ماند.

_ کجا برید؟! اونم با لباس خوب!

کجا می‌خواست برود؟!

می‌دانستم منظورش از لباس خوب یعنی همان پلوخوری.

خندید و چشمکی زد.

_ خونهٔ اون یکی، گفته شیک بیا مهمون داریم.

می‌دانم احمقانه بود جدی گرفتن حرفش، اما چیزی بود، مثل یک ترس خفته از واقعیت پیدا کردن چنین چیزی.

لبخند زدم، اما درونم متلاشی بود. شوخی می‌کرد، اما شاید نمی‌دانست شوخی او کابوس من است؛

نداشتن محراب یا اینکه روزی دیگر من را نخواهد.

_ اگر جایی می‌رید که کثیف می‌شه رنگ تیره‌تر بدم.

_ نه، یه سر می‌رم سمت دایی. دیروز انگار افتاده پاش شکسته، امروز که تو هم مشغولی برم ملاقات، با حاج‌بابا می‌رم.

خودش بلوز یاسی‌رنگش را برداشت.

خاله و دخترش آنجا بودند، می‌دانستم اختلاف را با دایی فیصله دادند اما خاله‌اش!

_ خاله‌تونم هست؟!



.

#پارت_۷۳۲یک شومیز گلدار دخترانه و شلوار لی جذب به تن داشت و موهایش را بافت خاصی زده بود.در یک نظر عا ...

#پارت_۷۳۴

شلوار خاکستری‌اش را هم از روی رگال برداشت، بعد حولهٔ حمام.

_نمی‌دونم، شاید رفته باشن. مهم نیست، تا عصر میایم.

به من چه نیازی داشت که کشاندم اینجا؟!

افکار مسموم تمامی نداشت.

_ چرا سیخ وایسادی، یاسی؟

حوله روی دوشش، بیرون می‌رفت از اتاق.

_ شما از من راضی نیستین؟

دستش به دستگیره ماند. متعجب نگاهم کرد.

_ چه حرفیه می‌زنی؟

نگاه به فرش دوختم. نمی‌پرسیدم، تا شب تمام روزم مثل زهر می‌شد.

_ صبح از سر و لباسم ایراد گرفتین، الانم این‌جور شوخی می‌کنین، بعدم... هیچی...

تابه‌حال هیچ‌جا با من به‌عنوان زنش نرفته بود.

ما هیچ‌وقت جایی نداشتیم باهم برویم.

_ ای خدا! یاسی به خدا شوخی بود. لباساتم به‌خاطر راحتیت گفتم. جوراب بپوش، دربیار. سخته درآوردن پیرهن و جوراب‌شلواری. من غلط کنم ازت راضی نباشم... آخر من‌و سکته می‌دی...

_ دور از جونتون! برید حموم تا خودتونم خاک نکردین. من یه‌کم بددلم، شما جدی نگیر.

صدای بچه‌ها بلند شد. می‌خندیدند و همین پایان مباحثات غیرمعقولمان شد.  

خیلی طول نکشید که همه صبحانه خوردند.

جمیله هم دیگر سر میز می‌آمد.

سخت بود جویدن با آن فک، اما دکتر گفته بود باید تلاش کند و این تلاش‌ها و فیزیوتراپی کمک می‌کرد حداقل فک تکان بخورد،

هرچند حرف زدن به‌خاطر سکته‌ای که داشته کمی طول می‌کشید.

_ گفتم دخترا ده بیان لوکیشن فرستادم. مامان یه کیک سفارش داد گفتن تا دوازده میاد، بعدم کباب‌پزون.

ذوق داشت برای مهمانی‌اش.#پارت_۷۳۵

محراب از جا بلند شد.

_ فقط خودتونو آتیش نزنین وقت روشن کردن زغال، بقیه‌ش بهتون خوش بگذره.

_ زن‌دایی حرفه‌ای روشن می‌کنن. نترس، دایی!

نگاهمان درهم گره خورد.

قبل‌ترها همین را محراب گفته بود و با خنده جواب داده بودم که از دختر یاسر و زن اژدر بودن این حداقل به دردم خورده است.
.....................

خوش می‌گذشت.

اینکه آهنگ گذاشتند و رقصیدند، شوخی‌های دخترانه‌شان، خنده‌های وقت کباب درست کردن، توپ‌بازی و از درخت بالا رفتنشان.

حیاط حاج‌بابا یک قسمتی‌اش که درخت داشت کاملاً محصور بود.

آنجا برای خودشان چادر زدند، داخل انباری زیرزمین بود.

تا عصر که دخترها ماشین گرفتند یا خانواده‌هایشان آمدند، آنقدر خوردند و بازی کرده و رقصیدند که حال تکان خوردن نداشتند.

وقتی چادرهایشان را سر کردند که بروند هیچ شباهتی به آن بچه‌های بلوز و شلوار پوش نداشتند.
_ خیلی خوش گذشت. انا هلاک رو به موت!

سارا و محراب از خستگی جلوی تلویزیون درحال دیدن کارتون خوابشان برد.

شب احتمالاً سخت می‌خوابیدند.

_ زنگ بزنم دایی و آقاجون بیان. مرجان می‌تونی یه‌چی بنداز رو داداشت و سارا.

از دهانم دررفت. در ذهنم او را برادر مرجان می‌دانستم.

یک لحظه در سکوت نگاهم کرد، بعد فقط سر تکان داد و رفت.

به محراب زنگ می‌زدم که با پتو آمد و روی بچه‌ها انداخت.

_ کی باورش می‌شه داداشمه؟ امروز دوستام پرسیدن اونا بچه‌های شمان؟!

#پارت_۷۳۴شلوار خاکستری‌اش را هم از روی رگال برداشت، بعد حولهٔ حمام._نمی‌دونم، شاید رفته باشن. مهم نی ...

#پارت_۷۳۶

محراب گوشی را برداشت. گفتم که خانه خلوت است، بیاید.

مرجان بالای سر محراب نشست.

_ به نظرتون شبیه من و ماهان هست؟

خسته‌تر از همیشه روی مبل وارفتم.

دلم دراز کشیدن می‌خواست. خوب بود که از غذاهای ظهر داشتیم.

بچه‌ها با خودشان هرکسی چیزی آورده بود؛ الویه، شیرینی، ساندویچ ژامبون. خودم هم خورشت گذاشته بودم با کباب.

_ سرنوشتش خوب باشه، زن‌دایی! شباهت مهم نیست.

یاد جمیله افتادم، وقت دارویش بود.

او را یک ساعت پیش به اتاقش بردم.

نگاه‌های حسرت‌بارش را بارها امروز دیدم به من!

زندگی عادلانه نیست و من این را پذیرفته بودم، اما برای من حداقل تا اینجا دو سر باخت نبود؛ حالا خانواده‌ای داشتم.

_ برم به جمیله سر بزنم، الان دایی و حاج‌بابا میان.

جمیله را در حالی دیدم که داشت سعی می‌کرد خودش را ویلچر برساند.

گچ دست و پایش باز شده بود، اما حرکتش به‌علت سکته سخت بود.

_ کاری داری؟ دستشویی داری، ببرمت؟

سر تکان داد، یعنی نه. ایزی‌لایف داشت برای اطمینان و راحت بودنش، هرچند نیازی نبود.

ویلچر را نزدیک آوردم و کمک کردم بنشیند. به پنجره اشاره کرد، انگار ترسیده بود.

_ چیزی شده؟ حیاط چیزی دیدی؟

بردمش پشت پنجره، من هم با دقت نگاه کردم. چراغ‌ها روشن بود، چیزی ندیدم.

دستم را گرفت و سر خم کردم کنار صورتش.

اصواتی نامفهوم از بین لب‌هایش بیرون می‌آمد.#پارت_۷۳۷

بغض کردم از این حد ناتوانی، باز حاج‌اکبر بهتر بود.

_ من می‌گم، تو بگو آره یا نه. سر تکون بده. کسی رو دیدی؟

سر به تأیید و بعد نه تکان داد؛ دیده و ندیده بود؟!

_ فکر کردی کسی اون بیرونه؟

سر به تأیید تکان داد.
دلم ریخت.

_ حالا چکار کنم؟ خونه این‌قدر سوراخ‌سنبه داره، کجا رو بگردم؟! به بقیه بگمم می‌ترسن...

دستم را با تمام قدرتی که داشت فشار داد. صداهایی هیجان‌زده درآورد.

_ یعنی بگم؟!

دیدم که پردهٔ دالان کنار رفت.

اولش وحشت کردم، اما محراب بود که کمک می‌کرد حاج‌اکبر از تک‌پلهٔ دالان پایین بیاید.

با نگاه و سر و اصواتش اشاره کرد بروم بگویم.

_ خونه باز وحشت‌سرا می‌شه، جمیله! ای خدا عاقبتمونو به‌خیر کن.

امکان نداشت کسی داخل خانه باشد، کسی نیامده بود.

_ باشه، می‌گم... تو نگران نباش.

روسری‌ام را سر کردم. محراب و حاج‌اکبر انتهای پله‌ها رسیده بودند.

خندهٔ روی لب‌هایشان دلم را لرزاند، حیفم می‌آمد از روی لب‌های آنها بپرد.

_ به‌به! عروس حاجی! چه قشنگ شدی...

انگار فهمید چیزی هست، با اینکه سعی می‌کردم لبخند بزنم.

_ چی شده، یاسی؟ ترسیدی؟

نگاه خیرهٔ حاج‌اکبر هم دیگر نمی‌خندید.

_خوش اومدین! بیاین تو. چای تازه‌دم دارم، بعدم شام بخوریم، از هرچیزی یه‌کم داریم. سمیراخانم و ماهان گفتن نمیان، فردا...

هر دو روی ایوان آمدند، از لبخند خبری نبود.

#پارت_۷۳۶محراب گوشی را برداشت. گفتم که خانه خلوت است، بیاید.مرجان بالای سر محراب نشست._ به نظرتون شب ...

#پارت_۷۳۸

_ اصل حرف‌و بگو، یاسی! آقاجون، برید تو. خسته‌این.

حیاط را در هر فرصت نگاه می‌کردم. همه‌چیز عادی بود.

_ جمیله می‌گه انگار یکی تو خونه‌ست... من که...

رنگ از رخسارش پرید. حاج‌بابا انگار زیر پایش خالی شد، اگر محراب نبود می‌افتاد.

_ برید تو، در و پیکرو قفل کن تا بیام.

زیربغل حاج‌بابا را گرفتم.

همزمان مرجان بیرون دوید، احتمالاً صدای پر از اضطراب محراب را شنیده بود.

_ چی شده، دایی؟ آقاجون!

_ مرجان! دایی، برید تو. تو پذیرایی باشید همه.

گوشی‌اش را دست گرفت. چند دقیقهٔ بعد همگی داخل پذیرایی بودیم.

بچه‌ها بیدار شده و مضطرب به من چسبیده بودند.

_ یعنی کی بوده؟ جمیله‌خانم! مطمئنین؟

جمیله سر پایین انداخته و چشم بسته بود، انگار خواب باشد، اما نبود.

نگاهی گذرا به مرجان کرد و سری به تأیید تکان داد.  

حاج‌بابا قرآن به دست آرام سوره‌ای می‌خواند.  

_ زن‌دایی؟! یعنی تو اون شلوغی کسی اومد؟ برم زنگ بزنم. نکنه کسی درو باز کرده ما نفهمیدیم.
دور از ذهن نبود! اما یادم نیست کسی زنگ در خانه را زده باشد!

_ زنگ نزنی کسی. زشته، مرجان! می‌گن یه روز رفتیم بازخواستمون می‌کنن.

آرام و قرار نداشت. تمام لامپ اتاق‌ها را روشن کرده و درها را باز گذاشته بود.

می‌ترسیدم برای محراب اتفاقی بیفتد، زیادی همه‌جا ساکت بود.

_ به مامانم گفتم، با ماهان دارن میان، به خاله پیام دادم...

حاج‌بابا استغفرالله گفت و نگاهی گذرا کرد.#پارت_۷۳۹


_ باباجان! کل محلم خبر می‌کردی. چرا اونا رو به هول انداختی، پلیس هست.


_ تعدادمون زیاد باشه. 


حاج‌اکبر خندید و بچه‌ها مضطرب، بیشتر به من چسبیدند. 


_ نکنه اومدن ما رو ببرن؟  


سارا دیگر دربرابر گریه مقاومت نکرد. 


_ خنگ! کی ما دوتا رو می‌خواد که دزدی بیاد ببره. 


محراب جوابش را با تشر کودکانه‌اش داد. 


_ با خواهرت خوب حرف بزن، محراب! مگه غیر از تو کسی رو داره؟  


حمایتش هم خشن بود. دست سارا را گرفت. 


_ ببخشید. ولی خب چرند می‌گه. 


_ پسرم، بابا، این حرفا دهن بچه‌ها رو کثیف می‌کنه، نگفتم بهت؟ بیا اینجا ببینم، عروسک من! 


آخه دختر به این نازی رو چرا کسی نخواد؟ 


این روزها حاج‌اکبر حسابی دخترک را لوس کرده بود، دختردوستی‌اش را مخفی نمی‌کرد.


از جیبش آب‌نباتی درآورد و به او داد و یکی هم به محراب.  


_ ان‌شاءالله چیزی نمی‌شه، بیا بشین، باباجان! سرمون گیج رفت. 


بلند شدم به اتاقمان بروم. حداقل پشت پنجره را می‌شد دید.  


_ زن‌دایی! نرو، خطر داره. 


_ مگر روح باشه مرجان از در و پنجره رد بشه. 

محراب چسبیده به من آمد. 


_ نترسین، من هستم. 


خنده‌ام گرفت، با آن صورت جدی‌اش. مرد کوچک! 


_ تو هستی اینجا چرا بترسم؟! شلوغش کردن. به‌نظرم چیزی نبوده.  


از پشت پنجرهٔ اتاق، حیاط معلوم بود.


محراب روی پلهٔ دالان نشسته بود و من فکر می‌کردم رفته است. 


_ عمو بیرونه، برم پیشش؟  


_ برو. منم براش چای بریزم بیارم.  


سر به دیوار پشت تکیه داده، انگار زیادی خسته بود. 


گوشی‌اش را در دست گرفته و دیدم که صفحه‌اش خاموش و روشن می‌شد و بعد از دستش افتاد. 


محراب خواب نبود... 


فقط جیغ زده و دویدم.

#پارت_۷۳۸_ اصل حرف‌و بگو، یاسی! آقاجون، برید تو. خسته‌این.حیاط را در هر فرصت نگاه می‌کردم. همه‌چیز ع ...

#پارت_۷۴۰

دم راهرو نرسیده برگشتم. بقیه هم بودند.

بچه‌ها جیغ می‌زدند و مرجان سعی داشت حاج‌بابا را از روی زمین بلند کند.

زیرلب صلوات فرستادم. فکرم را جمع می‌کردم بهتر بود.  

_ مرجان، زنگ بزن پلیس! زود باش! آقا‌جون، هول نکنین. سایه دیدم، هیچی نیست... زنگ بزنین آقا امین...

اینها را وقتی گفتم که به آشپزخانه دویدم.

کوچک‌ترین چاقوی آشپزخانه را برداشتم.

هرچه نبود، دختر یاسر بودن، خواهر جهان و زن سابق اژدر، استفاده از آن را بهتر اگر نه، کمتر بلد نبودم.  

_ زن‌دایی، چی شده...؟!

دویدم. در و پنجره‌ها قفل بود.

_ درو پشت‌سرم قفل کن، مرجان! الان میام.

تنم می‌لرزید، مثل آنکه کم‌لباس چلهٔ زمستان بیرون بمانی و نم باران به تنت بزند.

حاج‌اکبر فریاد می‌زد که نروم.

روی زمین بود و من وحشت داشتم نکند باز هم سکته کرده باشد با آن جیغ من!

محراب هنوز آنجا بود. نشسته، سر به دیوار و دستی که آویزان بود.  

_ محراب! فدات بشم... محراب...

زیرپله و دالان تاریک‌ترین قسمت بود، غیر از آن ته حیاط که درخت‌ها بودند. تکان نخورد.

چاقو را زیر آستینم بردم.  

صدای گریه و داد می‌آمد. منتظر نشدم که مرجان در را قفل کند. خودم قفل کرده بودم.  

به سمتش دویدم. پشتم باغچه بود. صدای ضربات محکم به در باعث شد جیغ خفه‌ای بکشم.

صدای آژیر پلیس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

فریاد زدم:
– درو بشکنید، تو رو خدا کمک.#پارت_۷۴۱

کنارش نشستم، چشمانش بسته بود.

گفتم همه‌چیز تمام شده وقتی رد باریک خون را از کنار شقیقه‌اش، روی لبهٔ دیواری که به آن سر تکیه داده بود و روی کت سورمه‌ای‌رنگش ریخته بود دیدم.

در به‌ضرب باز شد و من سر او را ضجه‌زنان به آغوش گرفته و زبانم بند آمد.

صدای کفش‌ها و آدم‌ها، صدای آژیر پلیس، صدای مردانه‌ای آشنا و بازهم صدایی آشناتر و من ضجه‌هایم انگار پایانی نداشت...

_ یاسمن، ولش کن!

اما چیزی که من را ساکت کرد، نه فریاد امین بود و نه کسی که سعی می‌کرد محراب را از من جدا کند، بلکه آن ضربانی بود که زیر دستم، درست روی شاهرگ گردنش حس کردم.

جیغ زدم...
_ زنده‌ست... خدایا...

خندیدم، میان اشک و ضجه. کم‌ مانده بود از غمش قالب تهی کنم، اما زنده بود...

#پارت_۷۴۰ دم راهرو نرسیده برگشتم. بقیه هم بودند. بچه‌ها جیغ می‌زدند و مرجان سعی داشت حاج‌بابا را ا ...

بقیه‌ی_پارت۷۴۲#

آمبولانس آمد. خانه شلوغ بود و گوشه به گوشهٔ خانه را می‌گشتند.

به‌زور سمیه و حاج‌اکبر در خانه نگهم داشتند. سمیرا رفت و امین.

می‌خواستم با محراب بروم، اما احمد که آمد اجازه نداد.

یک مأمور داخل حیاط گذاشتند تا مراقب باشد.

_ یاسمن! بسه گریه کردن، کور شدی. ببین سمیرا چی می‌گه.

گوشی را از دست سمیه قاپیدم. با صدایی گرفته و لرزان نالیدم:

_ حالش خوبه؟! من بمیرم آخه...

_ مگه مرده این‌جور شیون می‌کنی، یاسمن! حالش خوبه، به‌هوش اومده. ضربه شدید نبوده. زدن گیج شده، بیهوشش کردن. منتظر نتیجه سی‌تی‌اسکنیم.

این‌بار از خوشحالی زار زدم که سمیه گوشی را از من گرفت.

سرجایم کنار حاج‌بابا نشستم.

تازه یادم افتاد که چاقوی داخل آستینم پوستم را بریده و آستین را پاره کرده بود.

میان گریه و خنده آستین پاره‌ام را بالا زدم.

سمیه تماس را قطع کرد.

همه تازه متوجه آن زخم شدیم، چون لباسم قرمز بود خیلی معلوم نمی‌شد.

_ این چیه؟! کجا این‌جور شد، باباجان؟!

حاج‌بابا دستم را گرفت. آنقدر هم خراش حساب نمی‌شد، اما دردش را حس نکرده بودم.

بچه‌ها به مرجان چسبیده بودند. خوب شد سمیه بچه‌ها را نیاورد.

سارا که احساساتی بود و همیشه آمادهٔ گریه.

_ با خودم چاقو بردم، تو آستینم قایم کردم. فکر کنم وسط اون هیر و ویر دستم‌و بریده.

_ چاقوکش فقط خودت. دیوونه‌ای؟ خوبه نذاشتی تو جیبت.

سمیه بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ یک جعبهٔ کمک‌های اولیه آنجا بود.

_ بابا! کارت خطرناک بود. دلگیرم ازت که اونجور رفتی. اگر اتفاقی می‌افتاد چی؟

برای بار نمی‌دانم چندم حاج‌‌بابا شقیقه‌ام را بوسید.

خونریزی نداشت. بیشتر پارچهٔ لباس به زخم چسبیده و مثل باند عمل کرده بود.

_ اتفاق بدتر از اون؟ محراب نباشه من جون می‌خوام چکار؟!

باز چشمهٔ اشکم روان شد. این دومین بار بود که او را می‌زدند.

دومین بار که ممکن بود نداشته باشمش.

_ باز که شروع کردی!

وسایل را زمین گذاشت و خودش هم نشست.

برای آنکه راحت باشد من هم نشستم.

جمیله را نمی‌دیدم.

_ جمیله کو؟  

با ترس نیم‌خیز شدم.

روی مبل دونفره، مرجان و بچه‌ها نشستند، با گوشی چیزی نشانشان می‌داد برای سرگرمی. سر بالا آورد.

#پارت_۷۴۳


_ با ماهان تو اتاق شمان، حیاط رو می‌پان... جمیله‌خانم خیلی ترسیده بودن.


سوزش دستم نگذاشت تشکر کنم از او، چراکه در آن لحظات از همه مراقبت کرده بود.


خون تازه با کندن پارچهٔ لباس سرازیر شد.  


_ شانس آوردی نرفته تو عضله یا عمیق‌تر نبریده، می‌تونست تاندون دستت‌و پاره کنه. با خودت چی فکر کردی؟! ژانگولری، چیزی، هستی؟ بهت حمله می‌کردن، چی؟ مگه فقط زخمی کردن و کشتنه؟  


_ دیگه تموم شده، بابا! یاسمن زن شجاعیه، به‌خاطر محراب ترسیده بود.  


هنوز حالم جا نیامده بود. با یادآوری اینکه تصور کردم مرده است، باز اشکم جاری شد.


حتی نفهمیدم چگونه پانسمان کرد.  


_ خاله! مرجان! بپر یه چند تا چایی و نبات بیار. زنداییت رنگ به رو نداره.


وسایل را جمع کرد. هنوز دست حاج‌بابا دور شانه‌ام بود.


در سکوت فکر می‌کرد.


_ به‌خاطر من این‌جور می‌شه، می‌دونم دیگه. آخرم من‌و بدبخت می‌کنه، پیشونی‌نوشت من سیاهه...


_ لا اله الا الله. چرا خودخوری می‌کنی، بابا؟ اتفاق می‌افته، بخواد بیفته، حالا وسیله‌ش فرق داره، شکلش فرق داره. حتماً حکمتی داره. به‌خیر بگیر تا به‌خیر بگذره.


_ کاش بگین من‌و ببرن اینجا‌ها هست که می‌برن کسی نمی‌دونه کجاست، مراقبت می‌کنن. حداقل شما امنیت دارین. حالا محراب بود، اگه زبونم لال شما بودین یا بچه‌ها یا مرجان چی؟ مرد نیست که این نامرد، دنبال شر! خب فرار کردی، برو گم شو دیگه، چکار من داری، کینه‌شتری!


سینی چای و نبات چوبی پایین آمد روبه‌رویم.  


_ بردار، زن‌دایی. خون‌ریزی داشتی.#پارت_۷۴۴

حتی چای‌نباتی که این‌قدر دوست داشتم، به دهنم مزه نداشت‌.

چشم‌انتظاری بدترین اتفاق زندگی‌ست. سکوت خانه بیشتر از آرامش‌بخش، دلهره‌آور است.  

_ یعنی از کجا اومده تو؟ اصلاً کی بوده؟  

سمیه با گوشی حرف می‌زد، قبلش بچه‌ها داشتند دنبال‌بازی می‌کردند با ماهان و مرجان.

جمیله هنوز هم پشت پنجره بود و بیرون را نگاه می‌کرد.

سکوت یکباره باعث شد صدای سمیه بپیچد.

حتی حاج‌بابا که مشغول خواندن مثنوی بود سر بالا آورد.

سمیه من و من کرد.

_ با امین دارم حرف می‌زنم. می‌گه محراب مشکلی نداشته، فقط یه‌کم گیجه هنوز.

_ نفهمیدن کی بوده، آقاجان؟

حاج‌اکبر عینکش را روی کتاب گذاشت.

_ خاله؟!

خداحافظی کرد.

_ امین می‌گه دارن فیلم دوربینا رو از دو روز پیش چک می‌کنن. محراب خیلی هوشیار نیست، ماده بیهوشی گیجش کرده. مأمور پلیسم نه کسی رو دیده بره نه دیده بیاد. فقط احمد گفته مهمونی امروز ریسک بوده قبلش باید هماهنگ می‌کردین.

نگاهش روی من و مرجان گشت، سرزنشگر.

_ من گفتم بیان، آخه از کجا می‌دونستم ممکنه این وسطا کسی بیاد.

_ یاسمن! اتفاقیه که افتاده، دنبال مقصر نیستیم، عزیزم! فقط احتیاط بیشتر باید کنیم. نمی‌دونم این تخم ابلیس چرا ول‌کن نیست؟!

_ خدا به آدم فرصت می‌ده، خودت که بهتر می‌دونی، فرصت می‌ده برگرده، بعضی فکر می‌کنن خودشون زرنگن، از اون‌طرف امتحانیه برای طرف مقابل. اونام فکر می‌کنن بلا نازل شده.

گوش تیز کردم برای آنکه محراب بیابد.

_ آقاجون، خب بلاست دیگه. الان می‌زد دور از جون، دایی رو می‌کشت چی؟ چرا باید فرصت اونا بشه بلای جون بقیه؟!

#پارت_۷۴۳_ با ماهان تو اتاق شمان، حیاط رو می‌پان... جمیله‌خانم خیلی ترسیده بودن.سوزش دستم نگذاشت تشک ...

پارت_۷۴۵

حاج‌اکبر سارا را روی پا گرفت.

_ آقاجونم، دختر گلم، آدم از مریضی سخت و بلا و اتفاق نمی‌میره تا عمرش سر نیاد. عمر که سر بیاد چه نشستی تو خونه‌ت رو مبل، چه درحال رانندگی، چه همینجوری داری رد می‌شی دونفر دعوا می‌کنن چاقوشون می‌خوره تو قلب تو، عمرت سر اومده، وگرنه بقیه‌ش بهانه‌ست. پا شید، دخترا! وسایل شام ردیف کنین که جماعتی گرسنه هستیم.

قسمت شکستگی را تراشیده بودند، کنار گیجگاهش، یک کپه باند و یک کلاه توری...

خیره به من، نگاهم می‌کرد و من بغ کرده و غمگین، قمبرک‌زده، سعی می‌کردم گریه نکنم.

بقیه هم در سکوت.

_ خوبم، نترس.

روی کاناپه نشسته بود. هر کاری کردند دراز نکشید.  

_ خدا رحم کرد، محراب! باید فکر اساسی کرد.  

سمیه با یک لیوان شربت گلاب و نبات به سمتش رفت.

دست و پایم انگار سر بود برای تکان خوردن.  

_ ندیدیش کی بود، دایی؟!

بالاخره ماهان سکوت چندساعته‌اش را شکست.

محراب سر از بالشت پشت‌سرش برداشت و باز به من نگاه کرد.

سؤال ماهان را انگار نشنید.

_ تو چرا اومدی بیرون؟ همونجا زنگ می‌زدی پلیس!

باز سر تکیه داد، حتی حال توبیخ کردن هم نداشت.  

_ بیا برو بخواب، داداش! بعداً می‌شه حرف زد.

امین نبود، با حاج‌اکبر بیرون رفتند.

ماهان کمک کرد و زیربغلش را گرفت.

سمیرا در آشپزخانه غذایش را خورد و آمد.

_ ماهان یه بالشت اضافه بذار زیر سر داییت.#پارت_۷۴۶

نگاه از من نمی‌گرفت، حتی وقتی داشت می‌رفت، برگشت و ایستاد.

_ چشم از یاسی برندارین‌ها! اینا نسناسن، رحم ندارن.

نگران بود و من ترس را برای اولین بار در عمق نگاه و لحنش حس می‌کردم.

انگار دیگر حس قدرت نداشت و این بیشتر حالم را بد می‌کرد تا وضعیتش.  

_ آروم نمی‌گرفت تو بیمارستان، کلافه‌مون کرد.

هرچی گفتیم پلیس هست، دورش شلوغه...

لیوان چای به دست کنار من نشست، خستگی از چشمانش می‌بارید.

_ دستت چطوره، یاسمن؟!

مقنعه و مانتو هنوز تنش بود.

سمیه آن‌ورتر با گوشی‌اش حرف می‌زد.

محراب و سارا رفته بودند پیش جمیله و او همچنان به بیرون نگاه می‌کرد.

اگر امروز ندیده بود...

_ خوبم، سمیراخانم.

اشک‌هایم بعد از رفتن محراب راه گرفت.

زانوهایم را بغل کردم.  

_ مگه چکار کردی که این نانجیب ولت نمی‌کنه؟!  

سر به بالشتک مبل تکیه داد.

خواستم بگویم نمی‌دانم که آرام‌تر ادامه داد:

_ احتمالاً با مهمونای مرجان اومدن، وسط شلوغی. تعدادتون کم نبود. کافی بود در بزنن، یکی از دخترا باز کنه، همه‌شونم که چادر داشتن...

_ به مرجان نگین. بچه یه بار مهمونی گرفته.

خوب بود که مرجان به اتاق پناه برد.

خسته شد و بیشتر اینکه خودش را مقصر می‌دانست.

_ من باید مخالفت می‌کردم، نزدیک بود...

حرفش نصفه ماند. نیازی به ادامه نداشت، ته حرف عیان بود.

پارت_۷۴۵حاج‌اکبر سارا را روی پا گرفت._ آقاجونم، دختر گلم، آدم از مریضی سخت و بلا و اتفاق نمی‌میره تا ...

#پارت_۷۴۷

_ به‌قول آقاجون تا خدا نخواد هیچی نمی‌شه...

چشمان خسته‌اش به من خیره شد.

_ همیشه مردن که نیست. استرسی که می‌کشیم، ترس. آقاجونم زیادی توکل داره. یه عمر گفتم آروم باشم، خدا خیر می‌خواد برای بنده‌ش... تهش این شد خیر... عمر و جوونی سر این حرفا می‌ره...

دستش را گرفتم. لبخند غمگینی زد.

هیچ‌وقت با من درددل نمی‌کرد.  

_ می‌شه آقامحراب رو راضی کنین پلیس من‌و ببره جایی‌ که...

پیشنهادی که احمد داد، ولی محراب مخالف بود.  

_ راضی کنم؟! تو بیمارستان به‌زور با اون وضع داغون نگهش داشتیم، می‌گفت جلوی چشمم باید باشه، حالا فکر می‌کنی تو رو بفرسته با چارتا غریبه؟!
................

روزهایمان از پس هم می‌گذشت و حق با سمیرا بود؛ زندگی در ترس بدتر از هرچیزی بود.

دیگر خانه هم حس امنیت نمی‌داد.

محراب فقط همان روز اول حالش بد بود، اما روزهای بعد، اینکه نمی‌گذاشت از جلوی چشمش دور شوم.

حتی حیاط هم ممنوع بود چه برسد به زیرزمین، روز را سخت‌تر هم می‌کرد.

سر کار نرفت، چند بار کل خانه را زیر و رو کرد، اما بازهم دل و فکرش آرام نمی‌گرفت.

ارتباطم با مهرانه هم شد از طریق گوشی و اینترنت.

اولین لباسی که دوختم ذوقش به دلم ماند، یک سارافن دخترانه برای سارا.

بچه داشت داخل حیاط بازی می‌کرد، رفتم تا لباس را نشانش دهم.

بین درخت‌ها و برگ‌های خزان‌دیده برای خودشان یک کوه درست کرده بودند و با برادرش بازی می‌کردند.

_ یاسی؟! مگه نگفتم نرو حیاط؟ نفهم شدی؟ حتماً باید داد بزنم؟!#پارت_۷۴۸

روی ایوان ایستاده بود و برای اولین بار شنیدم که آنطور سرم داد زد.  

شوکه نگاهش کردم.

باند سرش را باز کرده بود و با آن تکهٔ خالی از مو و اخم درهمش ترسناک به‌نظر می‌رسید.

_ ببخشید، خواستم لباس رو...

سارا به من چسبید، محراب کوچک هم دست او را گرفت.

_ لال که نیستی! صداشون کن بیان تو، بپوش تنش! بیا تو...

بغضم اگر بچه‌ها نبودند حتماً می‌ترکید، اما به‌خاطر آنها هم که شده لبخند زدم.

این چند روز دائم خودشان را در خواب خیس کرده بودند،

هرچند تشکچهٔ پلاستیکی برایشان دوختم، اما حالشان را که بهتر نمی‌کرد.

_ بریم تو، خاله! عمو عصبانیه.

دست بچه‌ها را گرفتم و رفتیم. حاج‌بابا از زیرزمین بیرون آمد.  

لبخندی لرزان با بغض تحویلش دادم، سری تکان داد به تأسف.

محراب کوتاه نمی‌آمد، همچنان ایستاده منتظر ما.

_ فکر کردی اون حرومزاده نمی‌تونه بیاد تو؟ همچین راحت می‌چرخی؟

قبلاً می‌گفت محال است کسی داخل بیاید و نبینیم، اما از آن شب همه‌چیز تغییر کرده بود،

یک محراب عصبی و بدخلق جای آن مرد آرام و مطمئن را گرفت.

ساکت بود و علناً از من دوری می‌کرد.  

_ باباجان! زندانی که درست کردی از زندان مأمونم بدتره که. این‌جور اگر از اون نانجیب نترسن، از تو که شدی شمر بیشتر می‌ترسن.  

لب گاز گرفتم. حاج‌بابا با اخم و ناراحتی محراب را خطاب قرار داد.

کم‌کم رفتارش کلافه‌کننده می‌شد، حتی برای حاج‌اکبری که پرحوصله و صبور بود.

#پارت_۷۴۷_ به‌قول آقاجون تا خدا نخواد هیچی نمی‌شه...چشمان خسته‌اش به من خیره شد._ همیشه مردن که نیست ...

#پارت_۷۴۸

روی ایوان ایستاده بود و برای اولین بار شنیدم که آنطور سرم داد زد.  

شوکه نگاهش کردم.

باند سرش را باز کرده بود و با آن تکهٔ خالی از مو و اخم درهمش ترسناک به‌نظر می‌رسید.

_ ببخشید، خواستم لباس رو...

سارا به من چسبید، محراب کوچک هم دست او را گرفت.

_ لال که نیستی! صداشون کن بیان تو، بپوش تنش! بیا تو...

بغضم اگر بچه‌ها نبودند حتماً می‌ترکید، اما به‌خاطر آنها هم که شده لبخند زدم.

این چند روز دائم خودشان را در خواب خیس کرده بودند،

هرچند تشکچهٔ پلاستیکی برایشان دوختم، اما حالشان را که بهتر نمی‌کرد.

_ بریم تو، خاله! عمو عصبانیه.

دست بچه‌ها را گرفتم و رفتیم. حاج‌بابا از زیرزمین بیرون آمد.  

لبخندی لرزان با بغض تحویلش دادم، سری تکان داد به تأسف.

محراب کوتاه نمی‌آمد، همچنان ایستاده منتظر ما.

_ فکر کردی اون حرومزاده نمی‌تونه بیاد تو؟ همچین راحت می‌چرخی؟

قبلاً می‌گفت محال است کسی داخل بیاید و نبینیم، اما از آن شب همه‌چیز تغییر کرده بود،

یک محراب عصبی و بدخلق جای آن مرد آرام و مطمئن را گرفت.

ساکت بود و علناً از من دوری می‌کرد.  

_ باباجان! زندانی که درست کردی از زندان مأمونم بدتره که. این‌جور اگر از اون نانجیب نترسن، از تو که شدی شمر بیشتر می‌ترسن.  

لب گاز گرفتم. حاج‌بابا با اخم و ناراحتی محراب را خطاب قرار داد.

کم‌کم رفتارش کلافه‌کننده می‌شد، حتی برای حاج‌اکبری که پرحوصله و صبور بود.#پارت_۷۴۹

_ من شمرم، آقاجون؟! تو روز روشن میان تو خونه، کمین می‌شینن، اگر این نیم‌وجب آدم‌و تنها گیر بیارن که...

حرفش را نیمه رها کرد. در عوض غضب نگاهش به من بیشتر شد.

_ تموم شد رفت، محراب! تو تا بالای درختا رو هم دیدی، کجا کمین کنن؟ نقب می‌زنن؟ خدا حفظش می‌کنه، من‌ و تو که به یک آه و دم بندیم. برو تو، بابا! داغون کردی دختره رو... برو!

علناً سمیه و سمیرا از دستش فرار کرده بودند، از بدخلقی و گیر دادن‌هایش.  

_ بیا بالا، یاسی!

کوتاه نیامد.  

_ شمام بیاین بالا، آقاجون! یه چای بریزم. ناهارم حاضره.

سعی کردم لرزش صدایم حس نشود. محراب مصرانه دم ورودی ایستاده بود.

_ به دل نگیر، بابا! ترسیده.

از پله‌ها بالا رفتیم. بچه‌ها از محراب می‌ترسیدند و حق هم داشتند.

_ عیب نداره، آقاجون! دلگیر نیستم، برای خودش ناراحتم.

شب و روز خواب نداشت.

درهای چوبی پشت پنجره را کامل بسته بود و شب چند بار چک می‌کرد، این شامل بقیهٔ اتاق‌ها هم می‌شد.

واقعاً زندانی بود آن خانه.

از خواب، دائم می‌پرید.

سرش درد داشت، اما مسکن نمی‌خورد نکند خوابش ببرد.

کم‌خوابی و سردردهای پی‌درپی حالش را بدتر می‌کرد.  

_ بگم امشب سمیه و آقاامین بیان؟

سر از گوشی بالا آورد.

به دوربین‌ها نگاه می‌کرد، وسواس گرفته بود.  

_ چرا؟ حوصلهٔ شلوغی ندارم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز