2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26346 بازدید | 842 پست
#پارت_۵۳۹لبخند که می‌زنم انگشتش را روی لبم می‌کشد.با آمدن صدای پا به‌ضرب عقب می‌رود، کمی زودتر از آن ...

#پارت_۵۴۱

خانه را گردگیری می‌کنم و سرفه به سراغم می‌آید، اما خوبم، حالم خوب است.

یاد اژدر و دادگاه و دزدی و اینها نمی‌افتم.

سمیه و فاطیما با حاج‌اکبر مشغول هستند و منتظر امین و بچه‌هاییم.

غذایم را بار می‌گذارم، با حاج‌بابا کمی گلستان سعدی می‌خوانیم و سمیه با سعدی و اشعارش شوخی می‌کند و می‌خندیم.

بچه‌ها و آقاامین می‌آیند. محراب گفت برای ناهار نمی‌آید، پس تا شب باید منتظرش باشم.  

_ این قسمت اعیونی مال کیه؟ مردم شانس دارن والا.

می‌خندد و چشمک می‌زند. یک ظرف جدا برای محراب می‌کشم، ران مرغ سرخ‌کرده دوست دارد.

_ این‌و بیشتر سرخ کردین، یه‌کم سفت‌تره. آقامحراب این‌جور دوست دارن.

برنج زعفرانی و زرشک تفت‌‌داده را کنارش می‌ریزم. قبل از بقیه سهم او را جدا کردم.

_ خوش به حال محراب. سر برنج و مرغ سوخاری، همینه شکم آورده این داداش ما.

ناخنکی به سیب‌زمینی‌ها می‌زند. گلویم می‌سوزد. نگذاشت من چیزی سرخ کنم.

طاها و طلا به آشپزخانه می‌دوند و دنبال‌بازی می‌کنند.
_ شکم آوردن، واقعی؟

بهت‌زده نگاهش می‌کنم. چرا من متوجه نشدم؟  
ظرف‌ها را روی میز می‌گذارد.

سفره‌به‌دست منتظر پاسخش می‌مانم. چشمکی می‌زند.

_ شب که اومد خودت ببین! دست‌پختت هر روز بهتر می‌شه خداییش.

گونه‌ام گل می‌اندازد. سرفه‌ای که می‌آید برای عوض کردن بحث است.

به اتاق می‌روم برای پهن کردن سفره و او بلند می‌خندد.

حاج‌بابا و امین مشغول دیدن اخبار ساعت ۲ هستند که صدای زنگ آیفون می‌آید.

امین قبل از من به‌سمت آیفون می‌رود.
_ من می‌رم ببینم کیه.

سفره را میان بدو بدوی بچه‌ها می‌اندازم. سمیه هردویشان را گرفت و خواست که بنشینند. چند لحظهٔ بعد امین با چهره‌ای متعجب می‌آید.

_ سمیه! مناسبتی داریم؟! یه مرده‌ست می‌گه نذری آوردم.

_ چه وقت نذریه، امین‌جان؟ می‌خوای یه‌سر برو پایین ببین چه خبره.#پارت_۵۴۲

دلم شور می‌زند، امین قدم برنداشته به‌سمت آیفون می‌روم.

_ نرید آقا امین! بذارید ببینم برای بقیه می‌برن؟

حاج‌بابا تلویزیون را روی تصویر دوربین می‌برد. کسی پشت در نیست!
_ پس کجا رفتن؟

امین به‌سمت تراس می‌دود. پاهایم می‌لرزد. به‌سمت موبایلم باعجله می‌روم تا به محراب زنگ بزنم.

زیرلب صلوات می‌فرستم.
_ کسی بیرون نیست.

 گوشی‌ام داخل اتاق‌خواب است، هیچ تماس یا پیامی ندارد. دستانم می‌لرزد برای شماره گرفتن.

صدای پچ‌پچ می‌آید، اما حواسم را می‌دهم به شمارهٔ محراب.

زنگ می‌زنم و بوق می‌خورد، بوق و بوق... بعدش تماس قطع می‌شود.

دوباره شماره را می‌گیرم، آیت‌الکرسی می‌خوانم، خدا خودش او را حفظ کند. تماس وصل می‌شود.

_ آقامحراب کجایید؟
از اینکه جواب داده بغض می‌کنم، از خوشحالی.

_ خوب گوش کن، عفریته! خیلی بی‌صدا تو یکی‌دو روز آینده میای خونهٔ بابا. جمیله منتظرته، نبینم به کسی زر بزنی‌ها، کسی بفهمه جات زیر سنگ مستراحه، خودت و اون پسر حاجی قرومساقت.

نفسم بند می‌آید، صدای جهان است. می‌خندد و تماس قطع می‌شود. گوشی محراب دست او چه می‌کند؟

_ به محراب زنگ زدی، یاسمن؟
نفس عمیقی می‌کشم.

_ نه گوشی‌شون خاموشه، به مغازه زنگ می‌زنم.
رو برنمی‌گردانم تا رنگ و رخم را نبیند.

زن درون آینه شبیه مرده شده، رنگ به رو ندارد و چشمانش از ترس و اضطراب بیرون زده.

جهان بزدل‌تر از آن است که بخواهد کاری کند، حتی اگر پولی گرفته باشد یا هرچیزی.

رابطهٔ خوبی با اژدر نداشت، با هیچ‌کس. باید به احمد می‌گفتم، مسألهٔ من نیست.

صدای سمیه می‌آید با تلفن حرف می‌زند و من دنبال شمارهٔ مغازهٔ محراب می‌گردم.

_ اینجاست، داداش...
حرفش تمام‌نشده گوشی را از او می‌قاپم...

_ خوبید؟ سالمید؟
سمیه به پیشانی‌ام می‌زند. دیوانه‌ای حواله‌ام می‌کند.

صدای خستهٔ محراب می‌آید.
_ خوبم، یاسی! چی شده؟ از وقتی اومدم یادم نیست گوشیم‌و کجا گذاشتم، تو کلینیک و ماشین همراهم بود.

زبانم به سقف دهان می‌چسبد. فکر می‌کند گم شده است؟

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۵۴۱خانه را گردگیری می‌کنم و سرفه به سراغم می‌آید، اما خوبم، حالم خوب است.یاد اژدر و دادگاه و د ...

#پارت_۵۴۳

_ حتماً افتاده یا گمشده، کی میاید خونه؟

ترسناک‌تر از اتفاقی که در پیش‌رویمان است، تصمیم برای گفتن یا نگفتن ماجراست.

نمی‌خواهم برود سراغ جهان یا هرچیزی که خطری داشته باشد.

_ تمیزکاری داریم، گفتم که. زنگ می‌زنم اشغال می‌زنه، بعدم خاموش شد.

ناخنم را می‌جوم و لبهٔ تخت می‌نشینم، پاهایم می‌لرزد.

_ تو ماشین‌و گشتین؟ شاید جایی گذاشتین، پیدا می‌شه.

دعا می‌کنم خونسردی‌ام جواب دهد، دو رکعت نماز نذر می‌کنم که بیخیال گشتن شود.

_ باشه، داروهات‌و خوردی؟
بیخیال شده بود؟

کاش می‌آمد خانه، کاش... خیلی احمقانه در دلم افتاد کاش یک چیزی می‌شد و چند وقتی در خانه‌ جلوی چشمم می‌ماند.

آنقدر که می‌ترسیدم سر او بلایی بیاید از شهادت دادن و آن مکالمه با جهان ترسی نداشتم.

_ آقا! می‌شه زودتر بیاید خونه؟ دلم شور می‌زنه، جلوی چشمم باشید آروم می‌گیرم، جان یاسی.

خندید، اما او که نمی‌دانست از دیروز نصف جانم رفته است.

امروز هم که تکمیل شد، آن نذری و بعد هم جهان.

_ یاسی! من مگه بچه‌م جلوی چشمت بگیریم؟ کلی کار دارم چند روز نبودم، نگران نباش! خدا بزرگه.

پشت پنجرهٔ اتاق‌خواب ایستادم و کمی پرده را کنار زدم، حیاط همسایه دیده می‌شد.

تنها خانه‌ای که هنوز دست نخورده بود، با یک حوض مربع کوچک، دلم هوای خانه را کرد.

_ کی می‌ریم خونه؟ کاش می‌ذاشتین تمیزش کنم...

صدای سمیه که نامم را می‌خواند یادم انداخت که مهمان داریم.

_ نمی‌خواد فکر اونجا باشی. برم دیگه، یاسی! مراقب خودت باش.

امین در سکوت غذایش را خورد، حاج‌بابا و سمیه هم با بچه‌ها مشغول بودند.‌

حاج‌اکبر که روی مبل نشست و برایش میز و سینی گذاشتم کمی نان و آب‌مرغ به فاطیما که روی پایش نشانده بود می‌داد.
دوقلوها هم سر سینهٔ مرغ بحث داشتند.

_ یاسمن‌خانم؟! امروز با سمیه برید خونهٔ ما، محراب دیر میاد. صلاح نیست تو خونه تنها بمونید با حاجی.#پارت_۵۴۴

قاشق غذا در نیمهٔ راه دهانم ماند. به حاج‌بابا نگاه کردم، سر به تأیید تکان می‌داد، یعنی موافق است؟

مگر خانهٔ خودمان امن نیست، نمی‌توانند که در را بشکنند و وارد شوند.

_ آقا‌محراب خواستن؟
دل‌دل می‌کردم که بگوید نه، اما نگفت.

_ محرابم باهاش حرف می‌زنم، تو هم خواهرمی. به دلم نیست با حاجی تنها باشید، اونجا نزدیک مامانم‌اینایید، داداشامم هستن.

سمیه هم به تأیید سر تکان داد.

_ راست می‌گه امین. به دلم بد افتاد این یاروها اومدن برای نذری، چه وقت نذریه، بعدم یهو غیب شدن؟ بالا و پایین طبقهٔ ما داداشای امین زندگی می‌کنن، دور همیم امن‌تره.

حتماً چیزی بود که آنها هم نگران شده بودند، حتماً که نه، بود.

وگرنه نباید جهان گوشی محراب را جواب می‌داد، من را تهدید می‌کرد...

ای داد! جمیله... چرا یادم رفت که جهان دربارهٔ او گفته بود؟

از پای سفره بلند شدم. نکند به سر محراب بزند که برود دیدن جمیله؟!

_ چی شد، یاسمن؟! دنبال چی می‌گردی؟
دنبال چیزی می‌گشتم؟ ایستاده به آنها که دور سفره به من خیره بودند نگاه کردم.

_ چی شد، بابا؟ چرا عین مرغ سرکنده‌ای؟ غذات‌و ول کردی.

_ داروهام‌و یادم نیست کجا گذاشتم.
به ذهنم همین رسید.

درد گلو و همه‌چیز را یادم رفته بود، باید بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا به احمد زنگ می‌زدم.

امن‌ترین راه بود، او خودش می‌دانست باید چه‌کار کنیم.

_ گذاشتم یخچال، روی اپن بود.
باید چه‌کار می‌کردم، با چه بهانه‌ای جایی خلوت می‌رفتم؟

خودم را مشغول یخچال کردم تا فکرم را جمع کنم. وقت نماز بود، بهترین فرصت برای تنهایی.

سفره را جمع کردیم و به هرکدام یک بالشت دادم برای استراحت.

من نمازم دیر شده بود، بهانه‌ای بهتر نمی‌توانستم پیدا کنم.

در اتاق را که قفل کردم نفس عمیقی گرفتم. ضربان قلبم بالا رفت، انگار قرار است چه کاری کنم؟

تمام خون تنم در سرم جریان داشت. گوشی را برداشتم، اول به محراب باید زنگ می‌زدم یا احمد؟

شمارهٔ مغازهٔ محراب را گرفتم، چند لحظه‌ای طول کشید تا شاگردش جواب دهد.

وقتی خودم را معرفی کردم، حرفی که زد تا مرز سکته رساندم...

_ برادرتون اومدن دنبال حاجی، با هم رفتن جایی.
..................

#پارت_۵۴۳_ حتماً افتاده یا گمشده، کی میاید خونه؟ترسناک‌تر از اتفاقی که در پیش‌رویمان است، تصمیم برای ...

#پارت_۵۴۵

#محراب

دیدن جهان پشت ویترین مغازه که به من اشاره می‌کرد و داخل نمی‌آمد من را یاد جمیله انداخت، قرار بود بروم سراغش، شاگردم را صدا کردم.

_ من با جهان، برادر خانومم می‌رم، اگر زنگ زد بگو! موبایلم که معلوم نیست چی شده.

 جای من پشت پیشخوان ایستاد.

_ با این نسناس تنها نرید، حاجی! مغازه رو بسپارید به مش‌رمضون، من میام باهاتون.

پیشنهاد بدی نبود، اما نمی‌خواستم آتو دست این بشر یعنی جهان بدهم که می‌ترسم.

_ نمی‌خواد، فقط حواست باشه به مغازه زود میام.

به جهان اشاره کردم که می‌آیم بیرون. کتم را به تن زدم که مرتضی چیزی داخل جیبم سراند.

_ گوشی من‌و ببر، حاجی! من چشمم به این آدم خوش نیس! دیر کنین خودم و بچه‌های پایگاه می‌ریزیم اونجا.

دست روی شانهٔ نحیفش می‌گذارم، مرام و معرفت دارد. می‌دانم که واقعاً با رفقایش آنجا را قرق می‌کند.

_ نترس، پسر! خدا بزرگه، زود میام.

_ خدا بزرگه، حاجی! ولی احتیاط شرط عقله.

با اخم‌هایی درهم گفت، این چهره را می‌شناسم، وقتی نگران است همیشه اخم دارد و گاهی زبانش تیز می‌شود.

به‌سمت بیرون پا تند کردم. دعا کردم یاسی زنگ نزند. بفهمد تنها رفته‌ام، دیوانه می‌شود.

آن‌طرف به دیوار روبه‌رو تکیه داده بی‌اختیار دنبال نشانی از یاسی‌ام در این مرد می‌گردم، هیچ شباهتی ندارند.

قد و قوارهٔ جهان خیلی درشت‌تر است، چشم‌های زاغش با آن صورت سبزه و موهای مشکی ترسناک‌ترش کرده.

لبخند چندش‌آوری که روی لبش می‌آورد با آن دندان‌های خراب و نامرتب زشتی خاصی به لبخند یا نگاهش تیز و دریده‌اش می‌دهد.

_ چیه، جهان! باز این‌ورا اومدی؟

می‌خواهم بدانم قصدش از آمدن چیست؟ غیر از فکر من هم باشد پی جمیله باید بروم.

دست دراز‌شده‌اش را با تردید لمس می‌کنم. از او خوشم نمی‌آید.

حتی شک دارم پسر جمیله هم باشد. دربارهٔ خانواده‌ٔ یاسی اطلاعات ریزی ندارم، خودش هم حرفی نمی‌زند.

_ شنیدم به خونه‌تون زدن، پسر حاجی! گفتم می‌خوای دزد خونه‌تو بجورم؟#پارت_۵۴۶

اینکه بداند دزد به خانه زده، عجیب نیست؟ اخبار و شایعات خوراک آدم‌هاست، مخصوصاً آدم‌هایی مثل جهان.

اخم درهم می‌کشم.

_ جدیداً پلیس شدی، جهان؟ خبر نداشتم.
با طعنه گفتم، تیشرت آبی‌رنگی با شلوار لی به تن داشت. چاق نبود، اما درشت دیده می‌شد طفلک یاسمن که با این آدم زندگی می‌کرد.

کمی این‌پا و آن‌پا شد.

_ نه، پسر حاجی! گفتم کمکی کنم.
نگذاشتم حرف تمام کند، به‌سمت خانهٔ یاسر راه افتادم، او هم دنبالم قدم تند کرد.

_ من کمک نمی‌خوام، می‌خوام برم جمیله رو ببینم چه بلایی سر مامانت اومده، جهان؟
 
سعی می‌کرد هم‌قدمم شود، اما شل راه می‌رفت، عقب می‌ماند. یک لحظه یاد کفتارها افتادم، چقدر شبیه بود به آنها.

_ افتاده از... از پله‌ها... ترکیده کلاً.
می‌ایستم.

_ چه طرز حرف زدن دربارهٔ مادرته؟ آدم باش اونم جمیله که... لا اله الا الله... آدم‌و کفری می‌کنی، جهان!

نیشخند می‌زند و راه می‌افتد. می‌مانم که یاسمن کجا و این جانور کجا؟

آخ که چقدر او مظلوم است و باشعور... در عوضش تمام نکبتی‌ها یک‌جا به جهان رسیده.

_ خون کثیفت‌و خراب نکن، پسر حاجی.

گفت و خندید. شیطان راهنمایی‌های عجولانه‌ای می‌کرد تا حال این آدم دوزاری را بگیرم، صلوات فرستادم. ارزش یکی‌به‌دو کردن را نداشت.

دیدن جهان کنار من، برای آنها که ما را می‌شناختم نگاهشان را سؤالی می‌کرد، نه اینکه احتمالاً ندانند که با یاسمن ازدواج کرده‌ام، نه!

اما یک‌جوری ناجور به‌نظر می‌رسید انگار.

_ برزخی نشو، حاجی‌جون! شوهرخواهر گرامی.

حس بدی از این نسبت به من دست داد، اگر حاج‌بابا بود می‌گفت:

_ پسر! ارج و قرب آدما وقتی معلوم می‌شه که تو موقعیت باشی و درست انتخاب کنی، وگرنه سیر چه می‌دونه شکم گرسنه چه‌کاری با دین و ایمان آدما می‌کنه؟! گرسنگی و بی‌سرپناهی خدا و پیغمبر نمی‌ذاره برات بمونه. اونا مال بعدِ شکم‌سیری و جای گرم و امنه.

#پارت_۵۴۵#محرابدیدن جهان پشت ویترین مغازه که به من اشاره می‌کرد و داخل نمی‌آمد من را یاد جمیله انداخ ...

#پارت_۵۴۷

دستی به پیشانی می‌برم، در جای قضاوت نیستم.

بچه‌ها در کوچه فوتبال بازی می‌کنند. حالا همهٔ کوچه‌ها آسفالت دارد، جوی‌های مناسب، خانه‌ها بیشتر آپارتمان هستند،

فقط این محله شلوغ‌تر است، اما مثل بچگی‌هایم نیست که خانهٔ قدیمی و تو‌درتو و کوچه‌هایی با آسفالت‌های شکسته و خراب...

سلام‌های گاه‌و‌بیگاه آشناها و مغازه‌دارها می‌گوید، آدم‌های قدیمی خیلی‌شان هنوز همین محله هستند.

به خانهٔ یاسر نزدیک می‌شوم. جهان جلوتر رفته، از من چیزی عایدش نشد.

یک خانهٔ دوطبقه و نیم‌کلنگی، شاید ۵۰ متر بیشتر نبود.

یک در آهنی که روزگاری رنگ کرم داشت و حالا بیشتر آن را خراش‌ها و یادداشت و علامت‌هایی پر کرده بود به رنگ قهوه‌ای آهن زنگ‌زده.

پوسیدگی از چهارچوبش معلوم بود، دیوارهای نه‌چندان بلند که با سیم خاردار جای حفاظ فلزی محافظت شده بود، آدم را یاد پادگان می‌اندازد.

_ بیا تو، پسر حاجی! سگ نداریم پاچه‌تو بگیره.

صدای جهان نبود، کشدار حرف زدنش می‌گفت خود یاسر است.

در را باز نکرده، بوی تریاک سوخته زیر دماغم می‌زد. این خانه انگار این بو به جانش نشسته بود.

_ یاالله.

پلهٔ ورودی پر از شکستگی بود، لق می‌خورد. یک پردهٔ برزنت کثیف که انگار از روز اول شسته نشده است، قطر چربی و چرک از ضخامت خود پارچه بیشتر بود.

_ بیا تو، داماد! گازت نمی‌گیریم.

انگار مشت به صورتم زدند، من واقعاً داماد این خانه بودم؟

نفس حبس کردم. یاسمن همان گل در شوره‌زار است، کمیاب. الماس و زغال از یک جنسند، اما زغال کجا و الماس من، یاسمن، کجا؟!

آدم نمی‌داند باید چکار کند با این قماش مثل جهان و یاسر که نه بی‌احترامی بشود و نه خودبرتربینی، در عین آن حس بدی که به این آدم‌ها داری.

_ یاسمن کو؟

ایستاده بود وسط حیاط با یک پیژامهٔ کردی سیاه، دو برابر هیکلش، یک عرق‌گیر کثیف که انگار قبلاً سفید بود، با سوراخ‌های سوختگی، روی شلوار آن عرقگیر.

_ قرار نبود بیاد.#پارت_۵۴۸

ریش سفید و سیاه که معلوم بود مدتی به آن نرسیده است، موهای فر و ژولیده.

سیگار در دستش را به لب چسباند و کامی گرفت. با آن کمر نیمه‌خمیده ژست آدم‌های قلدر را انگار می‌گرفت.

_ میاد، پسر حاجی! بالاخره که زنت تو همین خونه که چین به دماغت می‌ندازی با دیدنش، بزرگ شده.

انگشتان سوخته و سیاهش از مصرف زیاد می‌گفت، با آن سبیل‌های نارنجی که یادم است قدیم‌ها زرد بود.

لب‌های کبود و گودی زیرچشمانش از آخرین بار که دم محضر آمده بود بیشتر شده، شاید هم گذر عمر تأثیرش یکهو زیاد بوده.

_ جمیله‌خانم کجاست؟ اومدم اگر بشه ببرمشون خونه‌...

لخ‌لخ دمپایی‌هایش روی موزاییک‌های کثیف و قدیمی و دستی که در‌‌گیر سیگار است، بیشتر حالم را بد می‌کند.

_ بردن مردنی در کار نی، پسر دردونهٔ حاج‌اکبر!
خودت و دخترهٔ اشغال می‌خواید ببینید زن من‌و، تشویشتون‌و میارید همین خراب‌شده، من نمی‌ذارم زنم بره خونه هرکس و ناکسی.

زبان در دهان می‌چرخانم که حرفی نزنم. دهن به دهنش گذاشتن احمقانه است، وگرنه برای حرفش به یاسی حقش بود گردن او را خرد کنم.

_ پول که بدم، می‌ذاری ببرمش. نظرت چیه، آقایاسر؟

به سمتم پا تند کرد. چشمانش انگار پر خون بود.

_ هش، پسر حاجی! افسارت و بکش، بی‌غیرت جد و آبادته که به‌خاطر چس سنار پولِ تو و اون آقات، بدم زنم‌و ببری.

دستش به لباسم نرسیده عقب رفتم، بوی گند تریاک می‌داد، شاید هم اطمینان نداشتم برای تودهنی نزدن به این آدم کثیف!

اما ساکت هم بمانم وهم برش‌ می‌دارد که نمی‌توانم از پس زبانش بربیایم.

_ ببین، آقایاسر! اینکه الان کف حیاط نمی‌خوابونمت و اونچه لایق خودت و حرفاته سرت نمیارم، فقط چون بابای زنمی! خاطر یاسمن‌و اونقدر می‌خوام که فقط حرمت دارم نگه‌ می‌دارم... زبونت‌و جمع کن! سنی از شما گذشته، خودم و خودت و نصف محل می‌دونن برای پول چکارا که نکردی. اگرم اومدم پی جمیله‌خانم چون زنم دوستش داره، همهٔ اینا به‌خاطر دختریه که تو لیاقت پدریش‌و نداری... خوب گوش گرفتی؟

#پارت_۵۴۷دستی به پیشانی می‌برم، در جای قضاوت نیستم.بچه‌ها در کوچه فوتبال بازی می‌کنند. حالا همهٔ کوچ ...

#پارت_۵۴۹

دست به یقه‌اش سراندم، خودش حساب کار دستش آمد.

حداقل دو برابر قد و هیکل او را داشتم، ریز بودن یاسمن باید ارث او باشد.

_ خفه شو، بابا! می‌خوای یه بلبلی بزنم چل تا قد تو بریزن اینجا؟

دستم را پس زد، اما عقب رفت، دور از دسترس من، از رو نمی‌رفت.

_ برو بیرون! تو چه صنمی داری با زن من؟ برو بگو اون ج ن ده بیاد، دخترهٔ کثافت حرومزاده...

باقی حرفش میان زمین و هوا معلق ماند، مثل خودش در دستان من، از گردنش گرفته بودم.

_ مرتیکهٔ بی‌همه‌چیز! می‌دونی من کی‌ام؟ می‌خوای شقه‌شقه‌ت کنم، بدم خوراک سگای بیابون؟ چهل برابر توِ پیزوری رو در روز شقه می‌کنم من! فکر کردی زبون به کام می‌گیرم یعنی قاقم یا لالم؟ تو و اون پسر الدنگ رو بکنم تو گونی که کسی خبردار نمی‌شه. دهنت‌و به نجاست باز می‌کنی برای زن از گل پاک‌تر من.

دست‌وپا می‌زد، غلط کردم هم پی آن.
رهایش کردم.

با دست‌وپا افتاد روی زمین. از جهان بی‌بته خبری نبود، مثل موش پنهان شد.

_ خدا لعنتت کنه! خدا هلاکت کنه که من پیرمرد رو...

_ خفه شو یاسر، تا خفه‌ت نکردم. من آقام نیستم که دلم به تو و امثال تو بسوزه! آقام دل‌رحمه، من نیستم! می‌زنم اینجا کف حیاط خون بالا بیاری... هی می‌خوام آدم باشم، نمی‌ذاره.

آن رویم را نشانش دادم، واقعاً فکر کرده من همان آرامش حاج‌اکبر را دارم؟!

_ زیرزمینه، ببینش برو... بگو دختره...
بلندنشده یقه‌اش را گرفتم.

_ فکر اومدن یاسمن رو به این سگ‌دونی نکن، یاسر! زن من نه قراره بیاد، نه می‌ذارم بیاد! حتی باید یادش بره رذلی مثل تو باباشه...حالام جمع کن جل‌وپلاس و نک‌ونالت‌ رو.

گوشی داخل جیبم لرزید. حتماً مرتضی نگرانم شده بود.

یاسر چهاردست‌وپا خودش را جمع کرد. هنوز زیرلب عین پیرزن‌ها ناله می‌کرد و نفرین.#پارت_۵۵۰

اینکه جهان نبود و یک‌دفعه کجا غیبش زد، خودش جای شک داشت!

اینکه در آن زیرزمین تاریک جمیله را نگه داشته بود بدتر.

گوشی از لرزش نمی‌افتاد، شمارهٔ مغازه بود.

_ آقا، سالمید؟ دیر کردین.

صدای نگران مرتضی بود. حق هم داشت.
_ خوبم، پسر! تا چهل دقیقهٔ دیگه اونجام.
مِن‌و‌مِن کرد.

_ خانومتون زنگ زدن، از دهنم پرید... مشتری بود، حواسم پرت شد. گفتم رفتین جایی با جهان، نفهمیدم چی شد! صدا نیومد دیگه... یه زنگ بزنین نگرانن حتماً.

امان از دهان مرتضی. دست روی پیشانی کشیدم، از یاسر خبری نبود، پیرمرد بدقلق.

شمارهٔ یاسمن را گرفتم. همزمان به‌سمت پله‌های زیرزمین رفتم، اما حواسم بود گیر نیفتم.

گوشی را لحظهٔ آخر امین جواب داد.
_ بفرمایید!

یادم آمد شماره آشنا نیست، یاسی شمارهٔ مرتضی را که ندارد.

_ سید! یاسی خوبه؟ گوشی مرتضی دستمه.

لحظه‌ای سکوت کرد. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم، هم ترس از زیرزمین تاریک و سرد بود هم وضع یاسمن.

_ این زن‌و نصف جون کردی. جمع‌وجور کن زودتر بیا پیش زنت، احوالش خوش نیست.

دستم به در سنگین و آهنی زیرزمین است، بوی نم و رطوبت و در زنگ‌زده می‌آید.

یاسی از جهان و خانواده‌اش وحشت دارد، از بلایی که ممکن است سر من بیاید.

_ پسر حاجی! جمیله بالاست، این پیرمرد خرفت فرق بین بالا و پایینش رو حالیش نیس... مفنگی...

صدای جهان بود، معلوم نیست چه فکر و خیالی در سر دارند این پدر و پسر.

_ زود میام، داداش! اومدم به جمیله سر بزنم، گوشی رو بده یاسی.

پله‌های رفته را برگشتم، پله‌های سیمانی خُرد‌شده. انگار این خانه سال‌هاست که مرده، بوی تعفن می‌دهد.

#پارت_۵۴۹دست به یقه‌اش سراندم، خودش حساب کار دستش آمد.حداقل دو برابر قد و هیکل او را داشتم، ریز بودن ...

#پارت_۵۵۱

جهان بالای پله‌ها ایستاده، خانهٔ یک و نیم‌طبقه که آن نیم‌طبقه هم یک آلونک بود تا خانه.

بوی کفترخانه می‌آمد، صبح و ظهر کبوترها را رها می‌کردند. حتماً آن بالا هم جهان کفتربازی می‌کرد.

_ محراب! اونجا چکار می‌کنی؟ حتماً تنهایی رفتی؟!

لحنش ناراحت و عصبی بود. حتماً حرف مرتضی یاسی را ترسانده.

_ حالش خوبه؟ بگو دارم میام، حالمم خوبه.

به‌سمت جایی که جهان اشاره می‌کرد پا تند کردم، من که تا اینجا آمدم، دست‌خالی نرفته باشم.
تماس را قطع می‌کند.

_ چی تو کله‌تونه که من‌و کشیدین زیرزمین؟ یعنی آقات نمی‌دونه زنش کجاست؟

لبخند گل‌وگشادی می‌زند.

_ عقل درست‌درمونی که نداره.

پا به داخل راهروی تنگ می‌گذارم، یاسمن اینجا بوده؟

داخل خانه چیزی کم از بیرونش ندارد، دیوارهای تبله‌کرده و کثیف، یک فرش کناری که کل راهرو را پوشانده.

از بس کثیف است، به سیاهی می‌زند جای قرمز لاکی، بعضی جاهایش هم پوسیده. قشنگ معلوم است جمیله دست به هیچ‌چیزی نمی‌زند.

_ اینجا اتاق ننه‌مه. زنم میاد به کاراش می‌رسه یه‌وقتی تو روز، ولی خب وظیفه‌ش که نیس، جنگ و دعوا داره زنیکه.

در اتاق چوبی‌ست، اما تمیز، انگار این قسمت فرق دارد. دستگیره را باز می‌کنم، تمیز است و گرم.

_ اینجا کسی حق نداره پا بذاره، حالام چون علیل افتاده را می‌ده، وگرنه عین ننهٔ فولادزره می‌مونه.

می‌خندد، به چی؟ نمی‌دانم!

پا روی فرش تمیز می‌گذارد، یک فرش قدیمی که یادم است ما هم در خانه از این طرح داریم.

_ یاالله...

از دیدن جمیله روی تخت با فکی کج‌شده و دست‌و‌پایی که گچ گرفته شده شوکه می‌شوم. انگار خواب است.

_ صورتش چی شده؟

_ گفتم که داغون شده، پسر حاجی! سکته کرد، فکش کج شد. حرفم نمی‌تونه بزنه خدا رو شکر که، عر و عر...#پارت_۵۵۲

نگاه عصبانی‌ام را که دید دهان بست. اتاق مرتب بود و تمیز، اما خود جمیله انگار کسی نبود به وضعش برسند. نزدیک‌تر که شدم، بوی ادرار می‌آمد.

_ پوشکش می‌کنه نرگس، حالا کی بیاد عوض کنه هروقت عشقش بکشه، زنیکه پول می‌گیره از من. حقم داره ننه‌ش نیس که.

_ یه ماشین می‌فرستم بیارتش خونه خودم...

کنار جمیله می‌ایستم، نگاه خسته‌ای دارد، چقدر لاغر شده.

_ نچ پسر حاجی، آقام اجازه نمی‌ده، هر کار می‌خوای همین‌جا کن، بگو اون دختره بیاد بهش برسه... نترس نمی‌خوریمش.

با عصبانیت به سمتش برمی‌گردم، دورتر می‌رود که دستم به او نرسد.

_ یاسی سایه‌شم اینجا نمی‌افته، جهان! این زن گناه داره، دوا درمون شد میارمش.

ابرو بالا انداخت، مردک عوضی.

_ یاسر نمی‌ذاره.

دست داخل جیبم کردم، کیف پولم را که دید سر جلوتر آورد.

_ زکی! پسر حاجی فک می‌کنی با پول می‌ذاره؟ عمریاش! حاجی بد کلاشو برداشته، راضی نمی‌شه کفتار.

پول نقد زیادی نداشتم.

_ تو چی؟

خندید، خیلی زشت و وقیح.

_ من زنم یکی دیگه‌س، می‌دونی که اجازهٔ زن دس شوهرشه، چجو خودت می‌گی نمی‌ذارم زنم بیاد؟ اینم همونه، حاجی‌زاده!

نمی‌شد اصرار کرد. حداقل نه حالا. باید می‌رفتم بیرون از این خراب‌شده.

_ زنت چقدر می‌خواد ازش خوب نگهداری کنه؟
یا یکی که بیاد پیشش؟

چشم از روی کیفم برداشت. داشت حساب می‌کرد انگار.

_ نمی‌دونم، بذار بگم برای یکی دو روز چند باید می‌گیره، زنیکهٔ نسناس.

_ براش می‌دم غذا بیارن، پوشک و وسیله هم می‌دم، تا یه فکری کنم، بگو به زنت پرستاریشو کنه پول خوبی بهش می‌دم. میام باز سر می‌زنم، وای به‌حالت، جهان! مادرته مثلاً.

جمیله صدایی در‌آورد. زن بیچاره نمی‌توانست حرف بزند.

چشمانش بین من و جهان حرکت می‌کرد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.

_ پسر حاجی، برو دیرت می‌شه، رفیقات قشوم‌کشی نکنن اینجا.

یاد یاسی افتادم، باید زودتر می‌رفتم.

_ برو بیرون با جمیله کار دارم.

#پارت_۵۵۱جهان بالای پله‌ها ایستاده، خانهٔ یک و نیم‌طبقه که آن نیم‌طبقه هم یک آلونک بود تا خانه.بوی ک ...

#پارت_۵۵۳

سرجایش میخکوب بود انگار، تکان نخورد. نور خورشید که تا وسط اتاق می‌آمد صورتش را تاریک‌تر کرد.

نگاه خیره‌ام را که دید زبان باز کرد.
_ راحت باش، پسر حاجی!

ولی باز تکانی نخورد. کنار جمیله زانو زدم. وضع خوبی نداشت. حاج‌بابا که سکته کرد حتی یک ذره هم بی‌حال نشد، هیچ‌وقت شبیه حالای جمیله نبود. صدایی در سرم گفت چون حاج‌بابا، یاسی را داشت.

_ می‌برمت. یاسی خیلی دوستون داره.

صدایی از دهانش خارج شد. با چشم به جهان اشاره کرد، باز هم نفهمیدم چه می‌گوید.

_ نمی‌فهمم، ولی خوب می‌شی، جمیله‌خانم! یاسرو راضیش می‌کنم. شده یاسی رو با خودم میارم...

سر تکان داد، که نه، و صدایی نا‌مفهوم، حداقل من به نه تعبیر کردم.

_ نمی‌خوای ببرمت؟ یا نمی‌خوای یاسمن‌و بیارم.

پلک زد، برای دومین قسمت. نمی‌خواست یاسی بیاید؟

_ پیشنهاد خوبیه، حاج‌محراب! این عاشق یاسمنه، انگار این زاییدتش. بیارش شاید به‌ حرف اومد.

خندهٔ زشتی کرد. باز همان صدا و تکان سر.
گوشی در جیبم لرزید. بلند شدم تا بروم.
شمارهٔ یاسمن بود. جواب نمی‌دادم سکته می‌کرد.

زیر نگاه جهان از اتاق بیرون رفتم. تماس را قبول کردم.

_ محراب‌جانم؟! دورت بگردم خوبید؟ کجایید آخه؟!

صدایش با هق‌هق گریه قطع شد. از پله‌ها پایین رفتم.
_ یاسی‌خانم! گریه برای چی؟ دارم میام. به خدا حالم خوبه، خانم!

باز گریه‌اش شدیدتر شد، بعد صدای سمیه آمد.

_ داداش، نصف عمر شد زنت. کجا رفتی مگه؟

_ دارم میام، سمیه! کار دارم.

تماس که قطع می‌شود، نه جهان را می‌بینم و نه یاسر را، انگار دود شده‌اند.

در را می‌بندم. خانه‌ها دیگر مثل سابق نیست. بچه که بودیم گاهی برای شیطنت و گشت و گذارهای پسرانه، با بچه‌های محل جمع می‌شدیم، برای سرک کشیدن به محله‌های دیگر.

این قسمت شلوغ بود و مردم سطح پایین‌تری داشتند، خانه‌های تودرتو و کوچک.

یک‌دفعه می‌دیدی در یک خانه که چند اتاق بود چندین خانواده زندگی می‌کردند، جاهای شلوغ هم همه‌ نوعی آدم بود، از خوب تا بد، پول کم و جای ارزان.#پارت_۵۵۴

دلم می‌رود برای یاسی.

صدای فحش دادن‌های رکیک زنی از پنجرهٔ باز یک خانهٔ قدیمی و کهنه می‌آید و پسربچه‌هایی که با هم دعوا می‌کنند.

قدیم‌تر بچه‌ها این‌قدر تمیز و شسته‌رفته نبودند. فصل مدرسه، کله‌های کچلمان، لباس‌ها و کفش‌های کهنه.

نونوارشان ما بچه‌های محله‌های بازاری‌ها بودیم، مرتب و تمیز.  

هرچه بیشتر قدم می‌زنم، زیر نگاه آدم‌هایی که غریبه‌ها را سریع می‌شناسند، اما خیلی هم غریبه نیستم، قصاب محل را اکثراً می‌شناسند.

پا تند می‌کنم، دلم پیش یاسمن است‌.

آن اوایل که به تنش دست می‌زدم استخوان‌هایش زیر انگشتانم حس می‌شد، حالا هم خیلی پر نیست، اما آن اول‌ها واقعاً شکننده بود.

خدا می‌داند خانهٔ یاسر که این است، اژدر چه هیولایی بوده کنار یاسمن!

نام اژدر یادم می‌اندازد به احمد باید زنگ بزنم، بگویم که یاسمن برای دادگاه می‌آید؛ دخترک شجاع، زن محکم من!
...................

یاسمن

التهاب چشمانم را یک حولهٔ نمدار که مرجان برایم آورد کمی آرام می‌کند، اما سرم درحال انفجار است.

سمیرا و بچه‌ها رسیده بودند و خانهٔ کوچکمان شلوغ بود.

محراب! حتی یادآوری نامش هم اشکم را سرازیر می‌کند. از لحظه‌ای که مرتضی گفت با جهان رفته، تا برگردد تا مرگ رفتم و برگشتم.

صدای زنگ در آمد و فریاد مرجان که دایی اومد.
از جا پریدم. تا دنبال روسری و چادرم بگردم، صدایش از دم در آمد.

چادر سر کرده و نکرده دویدم. انگار باورم نمی‌شد او را سالم می‌بینم که لبخندبه‌لب نگاهم می‌کند.

باز اشکم روان شد، از آن استرسی که کشیدم، از خوشحالی...

از اینکه دعاهایم استجابت شد و او را خدا، سالم به من رساند.‌ پاهایم شل شد. روی زمین، سر به سجده گذاشتم.

فقط من می‌دانم و خدایم که سالم آمدن او به خانه برایم حکم زندگی دوباره داشت.

_ عزیز دل محراب! پا شو ببینمت.
دست زیر بغلم برد.

در پس چشمان پرآبم، تار می‌دیدمش. دستان سرد و لرزانم را روی سینه‌اش رساندم.

#پارت_۵۵۳سرجایش میخکوب بود انگار، تکان نخورد. نور خورشید که تا وسط اتاق می‌آمد صورتش را تاریک‌تر کرد ...

#پارت_۵۵۵

کسی از تماس من و جواب دادن جهان اطلاع نداشت، که بفهمد تا چه ترسیده‌ام، جز احمد.

با زاری و اشک به او زنگ زدم وقتی بقیه فکر می‌کردند که خوابیده‌ام.

گفته بود به هیچ‌کسی نگویم، حتی محراب، تا نکند کاری کند و اتفاقی بیفتد.

حتی دربارهٔ آدم‌هایی که آمده بودند برای نذری هم گفتم، از فکرم دربارهٔ دزدی خانه هم.

_ پا شو.
کمکم کرد بلند شوم.

حاج‌اکبر گفت:
_ برید تو اتاق آرومش کن، محراب! بچه نصفه‌جون شد.

من را روی تخت نشاند. صدای اهالی خانه هنوز می‌آمد.

سمیه با لیوانی آب‌قند داخل شد و به دست محراب داد و بعد پشت‌سرش در را بست.

_ قول داده بودین، گفتین تنها...
بالاخره زبانم باز شد برای گله کردن.

خلاف حرفش رفتار کرده بود. خم شد و کف دست‌هایش را روی زانو گذاشت.

به چشمانم خیره شد.
_ ببخشید. چه می‌دونستم این‌جور می‌کنی. ببین سالم اومدم، دیگه گریه نکن! چشات کبود شده دورش.

اما مگر دست من بود؟! صاف ایستاد، کتش را درآورد و کنار من روی تخت انداخت.

بازوهایش را باز کرد. یعنی بغلش بروم. توان از پاهایم رفته بود، خودش جلو آمد و بلندم کرد.

سرم را به سینه‌اش چسباند.
_ حالا که اومدم، دیگه چرا این‌جور گریه می‌کنی؟!

صدایش می‌لرزید، انگار او هم بغض داشت. بلوزش از اشک‌هایم خیس شد.

_ به خدا که مردم! گفتم بلایی سرتون میارن. شما که نمی‌دونین... من طاقت ندارم چیزی‌تون بشه.

چیزی شدن یک کلمه است، اما برای من فراتر از زندگی‌ست؛ معنایش ویران شدن زندگی‌ام، تکه و پاره شدن روح و قلبم، بریدن نفسم است.

شده کسی را آن‌قدر دوست داشته باشید که هر بار نگاهش می‌کنید در دل آرزو کنید که پیش‌مرگش شوید؟

این همان حس من است به محراب.

_ از کرده پشیمونم، یاسی! خدا شاهده دیگه تکرار نمی‌شه... عمر دست خداست، دختر!#پارت_۵۵۶

کمک کرد دراز بکشم‌. آن‌قدر کنارم ماند تا بالاخره با بوی تن و گرمای دستانش به دورم بخواب رفتم.

داروهایی که سمیه داده بود، تازه اثر کردند.  
سرفه‌های پی‌درپی خوابم را مختل کرد.

حالم انگار بدتر شد از صبحی که دکتر رفته بودم.

سخت نفس می‌کشیدم و احساس گرمای زیاد نشان از تبم داشت.

فقط آن‌قدر هوشیار بودم که بفهمم مرجان آمد تا به من سر بزند، اما دوان‌دوان خارج شد.

چشمانم درد می‌کرد.  
_ تب داره، آبجی...

دست او را روی پیشانی حس می‌کردم. نفسم سخت بالا می‌آمد، چه برسد به حرف زدن.

_ یاسمن؟! عزیزم! تبش بالاست... محراب آب ولرم بیار با دستمال. پاشویه بدیم...

_ من می‌رم داروخانه براش دارو بگیرم. بعیده مال مریضی باشه، تبش عصبیه احتمالاً.

صدای سمیرا بود. چشمان نیمه‌بازم به‌دنبال محراب بود.

با یک لگن کوچک در دست داخل اتاق شد، حاج‌بابا پشت‌سرش. اتاق کوچکمان دیگر جا نداشت.

قطره اشکی از کنار چشمم سر خورد، پوستم را سوزاند.

من با وجود این آدم‌ها خوشبخت بودم؛ آدم‌هایی که به‌اندازهٔ تمام نداشته‌هایم بودند و تمام آن حفره‌های خالی را پر می‌کردند.  

_ زن‌دایی؟! خوبی؟
چشمانم به مرجان که به کمددیواری تکیه داده بود ماند.
داشت گریه می‌کرد؟ برای من؟  

می‌خواستم بگویم هیچ‌وقت این‌قدر خوب نبوده‌ام، اما سرفه امان نداد.  

_ خوب می‌شی، بابا!
خنکی کف پاهایم حس خوبی داشت، کسی هم دستانم را خنک می‌کرد.

حال خوبی بود حتماً، چراکه به خواب رفتم.

 چندباری که چشم باز کردم کسی کنارم بود، حتی ماهان را هم دیدم.

پلکم سنگین می‌شد برای بیدار ماندن، اما در آن حال هم انگار به‌دنبال محراب بودم؛ اینکه هر بار صدایش می‌آمد و باز به خواب می‌رفتم.

_ یاسی‌جانم؟! پا شو یه‌کم سوپ بخور.
تکانم می‌داد، باز دلم خواب می‌خواست.

گلویم می‌سوخت، حرف زدنم با درد همراه بود.
_ بخوابم؟

از لای پلک دیدم که می‌خندد.
_ شب شده، پا شو یه‌کم سوپ مرغه، گلوت‌و نرم می‌کنه.

#پارت_۵۵۵کسی از تماس من و جواب دادن جهان اطلاع نداشت، که بفهمد تا چه ترسیده‌ام، جز احمد.با زاری و اش ...

#پارت_۵۵۷

بالاخره بلند شدم، کمک کرد بنشینم. صدای حرف زدن و بشقاب و قاشق می‌گفت شام می‌خورند.

بوی مرغ و پلوی مجلسی می‌آمد.
_ شام خوردین؟

حرفم تمام نشده بود که مرجان با یک سینی داخل آمد.

_ دایی! مامان گفتن بدید زن‌دایی، بوش میاد.

سینی را روی زمین کنار تخت گذاشت. لبخند زدم تا از آن نگرانی نگاهش کم شود. جوابم را داد و رفت و در را بست.

دست روی پیشانی‌ام گذاشت.
_ تبت قطع شد. سبب خیر شدی، خونه‌مون هیچ‌وقت این‌قدر شلوغ نبوده.

خوشحال بود انگار از اینکه همه جمع شده‌اند، من هم بودم. قاشق سوپ را به دهانم نزدیک کرد، می‌خواستم قاشق را بگیرم، اما نگذاشت.

_ بخور! سوپای سمیه حرف نداره.

با اینکه حس بویایی و چشایی‌ام ضعیف بود، اما طعم خوبی داشت، کمی ترش‌مزه به‌خاطر آب‌لیمو بود.

کمی گلویم سوخت، اما اشتهایم باز شد.
_ خیلی اذیتتون کردم. هیچ‌وقت این‌قدر وحشت نکرده بودم.

با صدای گرفته حرف می‌زدم، اما واقعاً تجربه‌ای بدتر از این را سراغ نداشتم، حتی از دست دادن طوبی این‌قدر آزارم نداد.

با به‌یاد آوردن ظهر باز چشمانم پر از اشک شد.
_ نکن، یاسی! چشمات دیگه تحمل گریه نداره، کور می‌شی... من که اینجام.

بشقاب را داخل سینی گذاشت.
_ تموم شد. راستی گوشیم پیدا شد، افتاده بود کنار چرخ ماشین.

او خندید و من دلم ریخت. جهانِ عوضی! یعنی محراب نفهمید که گوشی را دزدیدند و گم نشده بود؟!

_ خدا رو شکر.
نمی‌شد این‌قدر ساده باشد.‌ نمی‌توانستم فکر کنم، همه‌چیز ختم به خیر شده، شاید هم من بدبین شده‌ام.

تمام سوپ را به خوردم داد. حق با او بود، گرمای سوپ گلویم را نرم کرد.

برایم از جمیله گفت و اتفاقی که افتاده و من خیلی بیمارگونه فکر می‌کردم هیچ‌وقت جمیله از هیچ پله‌ای نیفتاده است، حداقل من ندیده بودم.

تابه‌حال نشنیدم که اتفاقی بیفتد و او آسیب ببیند.
_ می‌شه بریم...؟

_ نه! نمی‌شه.
خیلی محکم میان حرفم پرید. غدغن بود رفتن به خانهٔ پدری. حق هم کامل با او بود.

برای پلو دیگر اشتهایی نداشتم.
_ نمی‌خوام هیچ‌وقت دیگه تو اون خونه پا بذاری، یاسی!

کنارم روی لبهٔ تخت نشست. انگشتان درهم قفل شده‌ام را از هم باز کرد.

_ امروز همه‌ش فکر کردم، چه‌جور تو اون خونه زندگی کردی، شنیدم خونهٔ اون اژدر نامرد از خونهٔ یاسر بدتر بوده.

سر پایین انداخت. انگار تقصیر از او بود.

_ در عوضش حالا شما رو دارم، آقاجون و بقیه رو... من به اون روزا فکر نمی‌کنم... تموم شده.
...................#پارت_۵۵۸

 _ چرا تو آشپزخونه‌ای؟
زیر کتری را روشن می‌کنم. تمام شب را خوابیدم، فقط برای دستشویی بلند شده بودم، حتی نماز هم نتوانستم بخوانم، کاملاً هوشیار نبودم.

نفهمیدم کی خانه خالی شد، حتی حاج‌بابا هم با بقیه رفته بود.
_ صبح به‌خیر.

بوسه‌ای به ماه‌گرفتگی‌ام زد. دستش دور کمرم پیچید.
_ بهتری؟

یاد حال دیروز باز دلم را آشوب می‌کند.
_ می‌خواید برید؟

کش ته موهایم را باز کرد. منظورش را فهمیدم، می‌خواست موهایم را باز کنم.

_ نه! خونه‌م. دیشب حاج‌بابا با سمیرا رفت. نمی‌خواد کار کنی، امروز استراحت کن، فقط ما دوتاییم.

از آشپزخانه بیرون رفتم، او هم دنبالم آمد. ضعف داشتم، عرق سرد به تنم نشست.

_ رنگت پریده، برو دراز بکش، خودم صبحانه درست می‌کنم.

می‌خواستم موهایم را در اتاق باز کنم تا در آشپزخانه نریزد.

_ خوبم. یه‌کم ضعفه، چیزی نیست.
اما واقعاً ایستادن سخت بود.‌ روی صندلی جلوی آینهٔ کوچک نشستم.

قبل از من برس را برداشت.
_ من شونه می‌زنم.

متعجب نگاهش کردم از داخل آینه، و او فقط لبخند زد.
_ موهات‌و دوست دارم، یادته چقدر بود؟

واقعاً خیلی وقت می‌شد فراموش کرده بودم. انگار که داشته‌هایم آن‌قدر زیاد شده که موها دیگر برایم مهم نبود.

_ فکر کنم یه‌کم دیگه کوتاه کنم خوب می‌شه.

موهایم را مثل خودم برس می‌کشید، دسته‌های کوچک جدا می‌کرد.

_ الانم خوبه، نرم و براقه.
بچه بودم طوبی‌خانم هم موهایم را شانه زده بود، جمیله هم...

_ آقامحراب؟!
نگاهم نکرد، فقط یک اخم کوچک تحویلم داد.

_ محراب، یاسی‌خانم! محراب!
_ چشم، محراب‌جان! جمیله رو چکار کنیم؟! جهان و نرگس می‌کشنش... می‌دونم، رحم ندارن...

باز چشمهٔ اشکم روان شد. گرمای نفسش را روی موهایم حس کردم. سرم را بوسیده بود.

_ آروم باش، درستش می‌کنم. اونا پول می‌خوان... می‌دم.

لب گاز گرفتم که نگویم این‌بار پول نمی‌خواهند، من باید بروم و خدا می‌داند چه در سر دارند.

_ دادگاه کی می‌شه؟
کف دست روی پیشانی کوبید.

_ یادم رفت احضاریه رو بیارم. امان از حواس پرت.

#پارت_۵۵۷بالاخره بلند شدم، کمک کرد بنشینم. صدای حرف زدن و بشقاب و قاشق می‌گفت شام می‌خورند.بوی مرغ و ...

#پارت_۵۵۹

پرسیدم، اما خدا خدا می‌کردم پایم نرسد، نروم!

کاش اصلاً به من نیازی نباشد. بیشتر از یک سال است که اژدر را ندیده‌ام، اما آن‌سری در بازار ضرب دست پادویش را چشیدم.

می‌دانم زندان بودن او معنایش دسترسی نداشتن به من نیست.

زندان فقط یک خانهٔ دیگر است برای آدم‌هایی مثل اژدر. پول و پله که باشد زندان و بیرون آن فرق ندارد.  

_ می‌ترسی؟  
به آینه نگاه کردم، موهایم را هنوز شانه می‌زد.

تمام شده بود، اما انگار برای هردویمان تمددی بود برای افکار.

_ دروغ نمی‌گم که نمی‌ترسم، وحشت دارم.

صدای دورگه‌ام همراه شد با لرزش. در سکوت نگاهم کرد؛ جدی، اما مهربان.

_ مراقبتم، من و بقیه... خدا نمی‌ذاره همین‌جوری ظلم بشه.

چشم بستم. نفسم عمیق و دردناک بود. برای خودم نمی‌ترسیدم.

_ از مردن نمی‌ترسم، آقامحراب! از... اینکه بلایی سر شما و بقیه بیاد می‌ترسم، وگرنه مردن که خوبه.

انگشتانش روی شانه‌ام سفت می‌شود. نگاهمان درهم گره خورد، دلخور بود؟ ناراحت یا...

_ مگه فقط تویی، یاسی؟ قرار نیست کسی بمیره، اتفاقی هم نمی‌افته. نفوس بد نزن! همه‌چی درست می‌شه. نذار این چیزا اذیتت کنه.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792