2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26402 بازدید | 855 پست
#پارت_۴۶۷تعبیرش لبخند به لبم می‌آورد. لطیف است، چیزی متفاوت از ظاهر خشن مردانه‌اش.دلم آرام می‌گیرد، ...

#پارت_۴۶۹

سمیه که فهمید گریه‌های فاطیما آزارم می‌دهد او را به مادرشوهرش سپرد.

اما آنقدر توان داشتم که به کارها برسم و فاطمیا گناه داشت.

_ آقامحراب؟!

نان تازه را روی میز گذاشت. ساکت‌تر از همیشه بود این چند روز. هردویمان ساکت بودیم.

_ جانم؟!

یه چمدون هست تو اتاق، لباسای بچه رو گذاشتم توش، می‌شه بذارید بالای کمد؟

لحظه‌ای با مکث و تردید نگاهمان در هم گره خورد.

دیگر تمام شده بود، جهنم را پشت‌سر گذاشتم، درست وقتی آخرین قطعه را داخل چمدان می‌گذاشتم؛ دیگر گریه نمی‌کردم.

_ چرا تنها انجام دادی؟ خوبی؟

به سمتم آمد. چای برایش ریخته بودم تا با کیکی که از مرجان یاد گرفته بودم بخورد، کمی تا وقت غذا وقت هست.

روبه‌رویم ایستاده و سر خم می‌کند تا دقیق‌تر نگاهم کند. لبخندم می‌دانم غم‌بار است، ولی دیگر بغض ندارم.

_ خوبم به‌ خدا. قسمت نبود طوبی بپوشه اینا رو. اگر راضی هستین، بدین کسی که نیاز داره، اگر نه که ان‌شاءالله قسمت بود برای...

آنقدر محکم من را به بغل می‌گیرد که یک لحظه نفسم می‌رود.

_ دیوونه! هنوز درد این یکی از جونت نرفته، از یکی دیگه حرف می‌زنی؟

نمی‌داند که درد من با وجود او تمام شده، نمی‌داند برای خاطر دل او حاضرم چه کارها کنم.

_ قرار نیست که دنیا به آخر برسه، آقا...

من را از خود دور می‌کند و سر خم می‌کند تا روبه‌روی صورتم.

_ محض رضای خدا یه بار بگو محراب شاید خوشت اومد.

لبخندی به پهنای صورتم روی لب دارم. جدیداً حساس شده.

خیلی فکر کردم تا چیزی جایگزین آن کنم، آنقدر برایش احترام قائلم و دوستش دارم که نمی‌توانم فقط به اسم کوچک صدایش کنم.#پارت_۴۷۰

_ من از اسمتون خوشم میاد، فقط رو زبونم نمی‌گرده، ولی چندتا پیشنهاد دارم که فکر کردم روش.

به‌سمت صندلی هدایتم می‌کند. می‌نشینم و او ایستاده دست به کمر منتظر است.

_ خب؟ چی رو زبونت می‌چرخه؟

_ عزیزم یه‌کم لوسه، به ابهتتون نمیاد.

ابرویش به تعجب بالا می‌رود.

_ دورتون بگردم، قربونتون بشم، گزینه‌های خوبیه... عمرم، جان دلم... اینا رو شنیدم سمیه‌خانم یواشکی می‌گفتن...

دست به لبهٔ صندلی گرفته به‌سمت صورتم خم می‌شود.

_ دیگه چی؟ همینم مونده چیزی که به اون سید چلغوز می‌گن‌ رو به من بگی...

لب می‌گزم.

_ زشته دورتون بگردم. آقا امین خیلی خوبن...

_ چلغوز فحش نیست، نیم‌وجبی! یه خوراکی پرخاصیته... این گزینه‌ها به‌درد عمهٔ نداشته‌ت می‌خوره، یا می‌گی محراب یا باهات حرف نمی‌زنم.

صاف و دست به سینه می‌ایستد.‌ جدی‌ست.

کلافه می‌خواهم بلند شوم، اما هولم می‌دهد. آرام سرجایم برمی‌گردم.

_ نگی نمی‌ذارم بری.

_ بگم حاجی خوبه؟

عاجزانه نگاهش می‌کنم. سر تکان می‌دهد.

_ حاجی بابامه، هروقت شد ۵۰ سالم بگو حاجی.

دست به دکمهٔ پیراهنش می‌برم، باز و بسته‌اش می‌کنم. به حاج‌بابا هم باید سر بزنم.

_ پس چرا بقیه می‌گن هیچی نمی‌گین؟

_ بقیه زنم نیستن، مادر بچه‌م نیستن، شریک زندگیم نیستن.

شنیدن این جملات هرچقدر هم خشن و غیراحساسی، اما شیرین است.

_ بگم محراب جان؟

لبخند می‌زند؛ راضی‌ست.

_ آی ماشاءالله! تو بگو محراب، پسوندش رو هرچی گفتی قربونت.

لپم را می‌کشد، می‌خندد چون به خواسته‌اش رسیده.

و صدا کردن اسمش چند روز سرگرممان کرد.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۴۶۹سمیه که فهمید گریه‌های فاطیما آزارم می‌دهد او را به مادرشوهرش سپرد.اما آنقدر توان داشتم که ...

#پارت_۴۷۱

................
_ من با این چکار کنم، آقا محراب جان؟!

یک گوشی برایم خریده، چیزی که نه بلدم کار کنم و نه می‌دانم به چه‌کار من می‌آید.

_ حاج آقا محراب جان! حاجی رو جا می‌ندازی مکدر می‌شم.

با دلخوری و طعنه من را دست می‌اندازد. گوشی شبیه به مال خودش است.

خجالت‌زده لبخند می‌زنم. دست‌هایش را کنار می‌زنم و روی پایش یله می‌کنم. نه شب است، نه روز.

روزهای تابستان انگار کش می‌آید، طولانی‌ست.

برای من، بدترینش دیرتر خانه آمدن محراب است.
حاج‌بابا تلویزیون نگاه می‌کرد که آمدم.

این روزها سعی می‌کند با واکر راه برود، البته فقط وقتی همراهش هستم می‌گذارم.

ترس افتادنش، ترس صدمه دیدن یکی، یکی از اعضا خانواده، شده است یک کابوس.

_ ببخشید، خب! محراب جانم، این گوشی به چه درد من می‌خوره؟ من که بلد نیستم کار کنم، بعدم مگه وقت دارم؟!

دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند و سر کنار صورتم می‌آورد. به او تکیه داده‌ام.

هوا کمی تاریک است، کمی آب‌پاشی هوا را خنک می‌کند، اما دم‌دار...

ولی روی تخت نشستن و خلوت کردن عالی‌ست.

گوشی را روبه‌رویم می‌گیرد.

_ بهت یاد می‌دم، ولی از الان بگم خوشم نمیاد ازش استفاده‌ای کنی که وقت مفیدت‌و بگیره. برات سیم‌کارت گرفتم، می‌تونی از اینترنت خیلی چیزا پیدا کنی. خیاط که شدی نیاز داری مدل ببینی، کارت‌و معرفی کنی. الان دیگه دنیای این چیزاست، یاسی! بچه‌‌دار بشیم باید مامان همه‌چیزدونی بشی، سردربیاری.#پارت_۴۷۲

محراب زودتر از انتظارم خواست که مهرانه برای ادامهٔ کار بیاید.

وقتی فهمیدم یک پسر دارد، خواهش کردم او را با خود بیاورد.

این‌گونه سر حاج‌بابا هم گرم می‌شد. خود آقای بحرایی هم جدا برای تمرین می‌آمد.

سر برمی‌گردانم و ته‌ریشش را می‌بوسم.

هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسد که این‌گونه عاشقش باشم، اما امروز بیشتر از عشق به او احساس دارم.

_ شما تنبلی می‌کنین، ولی من چشم می‌پوشم از این کارتون.

بعد از اولین دورهٔ ماهیانه‌ام، گفتم برای داشتن یک فرزند آماده‌ام.

دروغ چرا؟! حسرت داشتن طوبی را دارم.

_ من تنبلی نمی‌کنم، یاسی! مگه تو رابطه و علاقه‌م کم گذاشتم؟ اون روز دیدی سمیه و سمیرا چی گفتن؟ حداقل یک سال باید بدنت ریکاوری بشه. زنمی، دستگاه تولید مثل که نیستی.

سرم را می‌بوسد و من خیره به صفحهٔ خاموش گوشی نگاهش می‌کنم.

همیشه دل‌تنگ ندیدنش هستم. می‌فهمد، لبخند روی لب می‌آورد.

_ دلبری نکن! این روزا ازم کار زیاد می‌کشی‌ها! یه‌وقت دیدی موتورم از کار افتاد.

به خنده می‌گذراند، اما چیزی هست، ته آن نگاه‌ها؛ چیزی که انگار من نمی‌دانم و حتی خواهرهایش هم می‌دانند.

_ یه‌ چی هست بهم نمی‌گین؟

و مثل همیشه مسیر حرف را عوض می‌کند. از روی پایش بلندم کرد.

_ آره. حاج‌بابا تنهاست. دیدی مجبورم کردی، گفتم.

_ من میدونم چیزی هست که نمیگین، این خلاف قول و قرار خودتونه ها، ولی چون اطمینان دارم حواستون هست باز گول میخورم.

از تخت پایین رفته و با تعجب به من خیره است، نمیخواهم فکر کند نمیفهمم. باید چیزی باشد ناخوشایند که نگاهش پر از غم می‌شود.

#پارت_۴۷۱................_ من با این چکار کنم، آقا محراب جان؟!یک گوشی برایم خریده، چیزی که نه بلدم ک ...

#پارت_۴۷۳

_ من میدونم چیزی هست که نمیگین، این خلاف قول و قرار خودتونه ها، ولی چون اطمینان دارم حواستون هست باز گول میخورم.

از تخت پایین رفته و با تعجب به من خیره است، نمیخواهم فکر کند نمیفهمم. باید چیزی باشد ناخوشایند که نگاهش پر از غم می‌شود.

_ سعی کن همیشه گول منو بخوری نیم‌وجبی، من میخواهم همیشه خوشحال باشی.

_ فردا میای بریم بچرخیم یکم؟ جمعه ست، سمیه و سمیرا میان اینجا.

موهایش را خشک می‌کند، بوی حمام و تمیزی حواسم را پرت کرده. خیالم هرز می‌رود در حالی که محو بالاتنه‌ی برهنه است هستم.

_ هی! خوشگله! خبری نیست اینقدر هیز نباش.

لب پایینم را از خجالت گاز میگیرم و روی تخت خودم را جمع می کنم.

_ ببخشید خب.

خنده‌ی مردانه اش را خیلی دوست دارم، حس خیلی خوبی دارد، صمیمیت، مهربانی و یک حس ساده‌ی خیلی دوستداشتن.

زیرپوشش را تن می کند، واقعا خبری نیست، نا امید می‌شوم.

_ از پشت سرم اون نگات ادمو سوراخ می‌کنه، روت و کن اونور ببینم.

از روی تخت بلند می‌شوم، بغض دارم که توبیخم می‌کند.

_ من می‌رم بیرون راحت باشین، نگاه کردن به شما حق منه، مگه خودتون نمیگین لذت بردن از دیدن بدن من حقتونه؟ ولی غیظتون یادم نمیره.

شوک زده نگاهم می کند وقتی به سمت در می‌روم. داشتن یک بچه‌ی دیگر را از من دریغ میکند‌

چیزی را از من مخفی میکند که میدانم به من هم مربوط است، حالا هم خودش را و نگاه کردن را.

_ پات و از در بذاری بیرون من میدونم و تو یاسی.

لحنش عصبانی ست. هوای بهاری را به غرش وا داشتم.

اما برایم مهم نیست، رفتارش باعث میشود باز حس بدی پیدا کنم، مثل دختر یاسر بودن، مثل زن سابق اژدر بودن.

_هر وقت خوابیدین میام، راحت باشید.

بی توجه به صدا کردنش از اتاق بیرون می‌روم. فقط از نگاه کردن به او خوشم می اید. حق من ... عجیب مدتهاست او را حق خودم می‌دانم، شاید درست نیست، شاید او حق دارد و من ...

به زیر زمین می‌روم. انجا می‌شود دل سیر گریه کرد.

بوی کاغذ، کتاب‌ها و یک بوی خاص مثل بوی نم و خاک و گذر زمان، همیشه باعث آرامش من می‌شود.

تازه می‌فهمم چه دل پری دارم وقتی اشک‌هایم بند نمی‌آید، بدتر هم می‌شود وقتی از او خبری نیست.#پارت_۴۷۴

اولین بار است هر دو قهر کرده‌ایم. حداقل من هیچ‌وقت این‌قدر عصبی نمی‌شوم.

احتیاطش وقت رابطه و تغییری که بعد از روزی که با خواهرهایش داخل اتاق حرف می‌زد آنقدر بود که به چشمم آمد، اما این رفتار از حد درکم خارج است.

بالشت می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم‌.

نمی‌فهمم کی چشمم گرم می‌شود، اما صدای اذان که پخش می‌شود از خواب می‌پرم. تنم خشک شده.

یادم می افتد که باید به اتاقمان برمی‌گشتم‌‌. محراب به جدا خوابیدن، عجیب، حساس است.

خودم را به اتاق که می‌رسانم چراغ خاموش است.

برای نماز حتماً بیدار می‌شود. آرام به داخل تخت می‌خزم.

_ برای چی برگشتی؟ تویی که جات‌و از من به قهر سوا می‌کنی، یاسمن‌خانم! تشریف می‌بری از همین امشب همونجا می‌خوابی. نمی‌خوام برگردی به تخت.

زبانم می‌گیرد. با چشمانی وق‌زده نگاهش می‌کنم و پی تماس چشمی‌اش می‌گردم، اما بلند می‌شود، بدون نگاه کردن به من.

_ یعنی چی؟

جواب نمی‌دهد و می‌خواهد از کنارم عبور کند، بازویش را می‌گیرم.

_ من‌و از خودتون دور می‌کنین، آقا؟ من فقط خوابم برد پایین.

بازویش را می‌کشد. اخم و غضبش هیچ تناسبی با خطای سهوی من ندارد.

باز همان حس نفرت‌انگیز به سراغم می‌آید.
درو‌غگو!

_ اصلاً نباید می‌رفتی بیرون.  
از در بیرون می‌رود. می‌گویند فلانی دلش شکست.

حالا معنای دل شکستن را می‌فهمم. بغض داری و هزاران حرف، اما میان حفره‌ای وسط سینه دفن می‌شود.

فقط نگاه می‌کنی، دیگر حتی حرف هم نمی‌توانی بزنی، که اگر بزنی تمام وجودت ویران می‌شود؛ خودت، شخصیتت، انسانیتت.

#پارت_۴۷۳_ من میدونم چیزی هست که نمیگین، این خلاف قول و قرار خودتونه ها، ولی چون اطمینان دارم حواستو ...

#پارت_۴۷۵

دنبالش می‌دوم. سر پله‌های حیاط نشسته.  

_ بگین که شوخی کردین، زود باشین.
برمی‌گردد و میان روشنایی چراغ چشم ریز می‌کند.

_ من آدم شوخی‌ام؟
اشک‌هایم روان می‌شود.

بروم نمازم را بخوانم، شاید کمی آرام شوم.
_ خیلی بدین.

با بغض و اشک وضو می‌گیرم، سجاده‌ام را پهن می‌کنم داخل پذیرایی.

چگونه دلش می‌آید این‌قدر بد باشد؟
مگر من مقصر بودم؟

_ دیگه چی؟! همین مونده با چشم گریون بشینی نفرینمم کنی. برو اون‌ورتر ببینمت.
محلش نمی‌گذارم. کنار می‌نشیند و جانماز و مهرش را می‌گذارد. چادرم را از روی صورت کنار می‌زند.

_ نبینم دیگه قهر کنی‌ها. گریه برای چیه؟  
دست دور شانه‌ام می‌پیچد و من را به خودش می‌فشارد. دیگر بی‌صدا گریه نمی‌کنم.

_ دلم‌و شکستین، اونم وقتی خودتون مقصر بودین.  

_ کِی بین شوخی و جدی من‌و تشخیص می‌دی خدا می‌دونه. آخرم پیرم می‌کنی. ضعیفهٔ قهرو! نمازمونو بخونیم باید یه چیزی بهت بگم.

گونه‌ام را می‌کشد. از دلم درمی‌آید. به همین راحتی می‌تواند من را خراب و ویران کند.

چه بود؟ آن کلمه‌‌ای که حاج‌بابا دیروز برایم گفت؟ از میان سطرهای کتاب؟ «قمصور»؟!

حتی اژدر هم نتوانست من را این‌قدر ویران کند که این مرد با یک اخمش تا سرحد مرگ خرابم می‌کند.

_ قبل نماز بگم که خیلی دلم شکست اون‌جور گفتین، خیلی جدی هم بودین.  
قامت‌نبسته، باز می‌نشیند.

_ همونقدرم من دلم شکست که رفتی، تا وقتی بیای چشمم رو هم نرفت‌. از قهر خوشم نمیاد، یاسی! تنم با تنت آرامش داره. صدای نفسات باعث می‌شه چشمام رو هم بره که بدونم کنارمی، که اَمنه جات. تو بیمارستان بودی هرچی بالاپایین کردم دیدم نمی‌تونم خونه رو بی تو تحمل کنم. بعد عین بز می‌‌ذاری می‌ری؟ بزنم تو اون سرت؟ زرزرم اشک می‌ریزی؟ پررو!#پارت_۴۷۶

..............

گیج و سردرگم نگاهش می‌کنم. از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمم.

_ یعنی من مشکل دارم، آقامحراب؟!

هر دو کنار هم روی تخت داخل حیاط نشسته‌ایم و خورشید کم‌کم بالا می‌آید. دستم را نوازش می کند.

_ نه، نیم‌وجبی! این یه مشکل ژنتیکه. حاج‌بابا می‌گه من یه عمو داشتم که زنش هرچی بچه حامله می‌شد می‌مرد. دو تایی هم که دنیا اومدن بعد از چند وقت مردن... من آزمایش دادم... مشکل از منه.

مهم است؟

_ یعنی ما نمی‌تونیم بچه داشته باشیم؟

نگاهش انگار پر از سؤال است، انتظار یا یک حس غریب.

_ تو می‌تونی... مشکلی نداری... منم که...

نفس رها می‌کنم. واقعاً برایم مهم نیست انگار.

شاید اگر من مشکلی داشتم عذاب‌وجدان اینکه او عاشق بچه است به دردسرم می‌انداخت، اما حالا!

لبخند، بی‌اراده روی لبم می‌آید. ابروهایش جمع می‌شود.

_ می‌خندی؟!

موهای سفید کنار شقیقه‌اش را مرتب می‌کنم.

_ خب، خنده نداره؟ می‌گین تو می‌تونی، انگار من تنها بچه برام مهمه! بلند شید بریم صبحانه بذارم براتون.

دستم را می‌گیرد.

_ یاسمن! متوجه حرفم شدی؟ گفتم ما یا بچه‌دار نمی‌شیم یا اگر بخوایم بشیم باید خطر مرگ و سقط رو قبول کنیم، و این مشکل از منه... به‌ فکر صبحانه‌ای؟!

لحظه‌ای سکوت بینمان است.

واقعاً نمی‌داند بعد از طوبی ترس از یک‌ ‌بار دیگر تجربه کردن را دارم؟

نمی‌داند که خودش آنقدر برایم مهم است که اهمیتی ندارد این حرف‌ها؟

#پارت_۴۷۵دنبالش می‌دوم. سر پله‌های حیاط نشسته. _ بگین که شوخی کردین، زود باشین.برمی‌گردد و میان روش ...

#پارت_۴۷۷

_ آقامحراب! من فهمیدم چی گفتین، مگه مهمه مشکل از کیه؟ من یا شما! من از دیدن یه بچهٔ مردهٔ دیگه می‌ترسم، از حامله شدن. اگر بچه می‌خواستم، چون شما دوست دارین. بعدم بالاخره یه چیزی می‌شه، خدا بخواد می‌ده، نخواد نمی‌ده.

بلند که می‌شوم دیگر جلویم را نمی‌گیرد.

_ اگه مشکل از تو بود، باز راحت ولش می‌کردی؟

دمپایی‌هایم نپوشیده رها می‌شود. اگر مشکل از من بود؟!

_ یادتونه تو شمال خواب دیده بودین؟ گفتین یاسی، اگه قرار باشه بین تو و بچه یکی رو انتخاب کنم، اون تویی؟

چشم می‌بندد و لب به دندان می‌برد. یادش است و من بیشتر.

_ خب واقعاً فکر می‌کنین من باید بچه رو انتخاب کنم؟ حتی بهش فکرم نمی‌کنم. شمام بسپارید به خدا.

می‌دانم لبخندی که می‌زند با غم همراه است. او عاشق بچه‌هاست و من عاشق او.

املت را داخل بشقاب‌ها می‌ریزم. بوی نان تازه بی‌تابم می‌کند.

محراب ساکت است و حاج‌بابا هر چند لحظه یک‌بار نگاهمان می‌کند.

_ چیزی شده، بچه‌ها؟

فلفل و نمک را روی میز می‌گذارم و سبد نان‌های تکه‌شده را.

_ به یاسی گفتم، آقاجون.

متعجب به آن دو چشم می‌دوزم. انگار فقط من نمی‌دانستم.

یادم می‌آید گفت که حاج‌بابا دربارهٔ عمویش گفته، پس می‌داند.

_ یاسمن! بابا؟! خوبی؟

اینکه انتظار دارند حالم بد باشم عجیب است.

 _ من خوبم، بابا. آقامحراب خوب نیستن انگار.

برای محراب یک لقمهٔ کوچک می‌گیرم.

صبح پر از اتفاقی را شروع کرده‌ایم. از دستم با تعلل می‌گیرد.

_ من یه برادر داشتم... محراب برات گفت؟#پارت_۴۷۸

یک لقمه هم برای حاج‌اکبر تعارف می‌کنم.

_ بله، گفتن، آقاجون!

_ این قضیه دو سر داره، هردوی شما حق دارید انتخاب کنین. هر زنی دوست داره مادر بشه.

منظورش چیست؟ نکند...

_ یعنی چی، حاج‌بابا؟

محراب از پشت میز بلند می‌شود، بشقابش را دست نزده.

_ من به خیلی چیزا فکر کردم، یاسی! حتی اینکه بگی جدا بشیم، ولی این رفتار! اگر از ترحمه نمی‌خوام...

عصبانی‌ست؟  
_ محراب‌جانم؟!

می‌رود... بی هیچ حرفی، من را شوکه از حرفش رها می‌کند.  

_ رفتن؟! من کار بدی کردم، حاج‌بابا؟ ازم عصبانی بودن!

لبخندی عریض می‌زند. کمی بعد می‌خندد و من را میان سؤال‌ها غرق می‌کند.

_ بچه‌مو شوکه کردی، یاسمن‌جان! کلی فکر و خیال داشت.

میلم به املت نمی‌رود.

_ خب باید چکار می‌کردم، بابا؟ گفتن بچه‌مون نمی‌شه، خب من چکار کنم؟ بگم چرا؟ مگه خودشون خواستن؟ گفتن ارثیه... من شدم گوسفند که سرم‌و تو عروسی و عزا می‌برن. خب چکار باید می‌کردم؟

کلافه از پشت میز بلند می‌شوم.

_ فکر نمی‌کرد راحت برخورد کنی. بذار آروم می‌شه.

اما او بدون صبحانه و دلخور رفت، دیشبمان هم که به قهر گذشت.

سراغ گوشی خانه می‌روم، هنوز بلد نیستم با گوشی‌ جدیدی که برایم خریده کار کنم.

شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از چندین بوق برمی‌دارد.

_ جانم!

#پارت_۴۷۷_ آقامحراب! من فهمیدم چی گفتین، مگه مهمه مشکل از کیه؟ من یا شما! من از دیدن یه بچهٔ مردهٔ د ...

#پارت_۴۷۹

_ برگردین صبحانه‌تونو بخورید، لطفاً! همه‌ش با من قهر می‌کنین! مگه من چه‌کاری می‌تونم کنم؟ یعنی فکر می‌کنین به‌خاطر بچه می‌‌گم ازتون جدا می‌شم؟ یا چی؟ برگردین تو رو خدا! اون از دیشب این از امروز.

با گریه حرف می‌زنم، این مرد آخر مرا می‌کشد با این اخلاق بهاری‌اش.

_ گریهٔ تو رو کجای دلم بذارم؟ یه چیزی می‌خورم، ناهار میام خونه. دیگه رسیدم مغازه.

لحنش آرام است. قلبم انگار فشرده می‌شود‌.

تحمل ناراحتی و غیظش را ندارم. زود‌رنج شده‌ام. خداحافظی می‌کند.

_ سخت نگیر، باباجان! تو دلت بزرگه، مهربونی، ولی محراب خودش ناراحته. چندوقته سعی می‌کنه نفهمی غصه بخوری. حالا می‌بینه تو راحت قبول کردی، براش مشکوکه.

#محراب

_ حاجی! مش‌قاسم گفت برا جمعه، ۷۰ کیلو فیلهٔ گوساله می‌خواد، انگار مراسمی چیزی هست. سه‌تام برهٔ پروپیمون.

پیش‌بند و لباس کار را درمی‌آورم و آویزان می‌کنم. عباس دست‌هایش را می‌شوید.

سفارش‌های فردا را حاضر کرده و در یخچال بسته‌بندی.

افکارم آن‌قدر به‌هم‌ریخته است که متوجه حرفش نمی‌شوم.

_ چی گفتی؟

حرفش را تکرار کرد، اما حواسم پی یاسی‌ست.

_ عباس!

وسط حرفش بود؟  

_ جانم، حاجی؟!  

_ برام یه دست کله‌پاچهٔ تمیز بیار در خونه، فقط بشه بار گذاشت، یه دست سیرابی و یه نصفه گردن بذار کنارش.  

یاسی عاشق کله‌پاچه با سیرابی‌ست.  

_ چشم، آقا! سفارش مش‌قاسم و چیکار کنم؟ خودم پیش‌و بگیرم؟

گنگ نگاهش می‌کنم.
_ بگیر، شاید فردا و پس‌فردا نیام، کارا دست تو و آقا‌رمضون.  

اولین‌بار است که دوست ندارم زود به خانه بروم، اما به یاسی قول دادم ناهار پیشش باشم، از وقت آن هم گذشته.

یاسی مهربانم امروز با من کاری کرد که تصورش هم برایم دور بود. اینکه ازخودگذشته است را می‌دانم، اما...#پارت_۴۸۰

_ محراب؟!

از دیدنش جلوی در مغازه تعجب می‌کنم، بعد از آن روز که دوبه‌شک بودم که آیا او را دیده‌ام یا نه، مدت‌ها می‌گذرد.

مردی که به‌خاطر زنی مثل حمیرا، خواهرم و دو فرزندش را رها کرد.

_ آقا‌محسن! راه گم کردین؟!

شاید اگر از من بزرگ‌تر نبود، شاید اگر سمیرا نگفته بود هیچ‌کدام حق نداریم که با او تماس بگیریم یا اگر دیدیمش بی‌احترامی کنیم، حالا چیزی کمتر از یک سیلی حواله‌اش نمی‌کردم.

مرد درشت‌اندامی نیست، اما خوش‌چهره است، مرد ساکتی که خیلی از او نمی‌دانم.

سر پایین می‌اندازد.

_ میای یه‌کم با هم مردونه حرف بزنیم؟

دکمهٔ سرآستینم را می‌بندم. تلخ می‌شوم، یک نامرد از مردی حرف می‌زند؟!

عباس ساتور به دست ایستاده، نه برای دعوا، می‌خواست گوشت شقه کند. اشاره می‌کنم برود آن‌طرف‌تر.

_ به چه عنوان؟ شوهر سابق خواهرم؟ یا شوهر زن همسایه، آقامحسن؟!

سر بالا می‌آورد. یک چیزی در نگاهش عوض شده، قبلاً با غرور نگاه می‌کرد، سرد و غریبه.

_ اهل طعنه و کنایه نبودی، پسر!

زیرلب استغفرالله می‌گویم که نکند یک مشت زیر چانهٔ این نامرد بزنم.

_ کنایه، جناب سرهنگ؟ آخه هرچی فکر می‌کنم حرفی نمونده بین ما، اگرم حرف مردونه‌ای بود قبل طلاق خواهرم باید می‌زدین… الانم شرمنده، زنم چشم‌به‌راهه.
گوشی‌ام را بیرون می‌آورم تا به یاسی زنگ بزنم که چیزی نمی‌خواهد؟

_ هنوزم دیر نیست، یه‌طرفه به قاضی نرو، حاج‌محراب! اگر آقاجون حال مساعد داشت می‌رفتم سراغ ایشون، نه تو.

#پارت_۴۷۹_ برگردین صبحانه‌تونو بخورید، لطفاً! همه‌ش با من قهر می‌کنین! مگه من چه‌کاری می‌تونم کنم؟ ی ...

#پارت_۴۸۱

صدای الو گفتن یاسی می‌آید.

_ یاسی‌خانم! قول دادم بیام ولی کاری پیش اومد، امشب زود میام.

_ غذا خوردین، محراب‌جان؟! کار خیره ان‌شاءالله. منتظرتون بودم ولی. دلگیرید ازم؟

می‌دانم که سرهنگ هم می‌شنود، شاید عمداً صدا را کم نمی‌کنم.

یعنی احمقم اگر فکر کنم با حمیرا بودم، چنین نجوایی در گوشی می‌پیچید.

از مغازه بیرون می‌رویم.

_ نه، قربونت! خانمی شما. شب از اون دم‌پختکات بذار، سر راه ترشی بگیرم از اونا که خوشت میاد.  

یادم می‌افتد گفتم عباس گوشت به خانه ببرد.

سرهنگ دم ماشین شاسی‌بلندش می‌ایستد.

برمی‌گردم تا به عباس بگویم زودتر سفارشم را حاضر کند، می‌آیم و می‌برم.

جلوی پارک‌ شهر جایی خالی پیدا می‌کند، تا خانه خیلی فاصله ندارد. یادم می‌افتد با یاسی هیچ‌وقت اینجا نیامده‌ام.

یاسی... یاسی، نام و تصوریش در ذهنم مرور می‌شود، از صبح که گفتم چه مشکلی برایمان پیش آمده و او آنقدر خونسرد بود، هنوز در بهت به سر می‌برم.

_ اولین بار که دیدمش همین‌جا بود، یه سرگرد ارتش بودم، اومده بودم برای کاری که با دوستاش همین‌جا دیدمش. از بقیه قدبلندتر و درشت‌تر بود؛ شاد و سرزنده. می‌خندید بلند. دلم یه‌دفعه ریخت. تو عاشقش بودی، می‌فهمی چی می‌گم.
از حمیرا می‌گفت؟!  
به ساعتم نگاه می‌کنم. یاسی منتظر است و من علاقه‌ای به شنیدن حتی یک کلمه دربارهٔ حمیرا ندارم.

_ حرف اصلی‌تون چیه؟ حقیقت خوشم نمیاد وقتم...#پارت_۴۸۲

نگاه آن چشمان روشنش مثل هیچ زمانی در این سال‌ها نیست. دهانم بسته می‌شود.

_ اولین آدمی هستی که دارم بهش می‌گم، محراب! تو بگو نامردم، بگو هوس‌‌بازم، ولی گوش کن! بذار قبلش بگم که راحت‌تر گوش کنی، اونی که باخت منم، پس دلت قرص.

نگاهش باز خیره می‌شود به آن در ورودی که با میله‌هایی نعل‌مانند فقط درحد عبور آدم‌هاست، برای آنکه موتور نرود.

پارک مثل همیشه پر از رفت‌وآمد است. آدم‌های خسته‌ای که یا از بازار آمده‌اند یا از اداره‌های مختلف اطراف یا از دادگاه روبه‌روی پارک یا از شهرستان...

_ راه افتادم دنبالش. نگفته می‌دونستم ازش بزرگترم، ولی با همهٔ درس نظامی که گذرونده بودم، این‌بار تسلیم دلم شدم. اومد تو خونهٔ شما، گفتم خونه‌ش همینه دیگه... رفتم سراغ مامانم آدرس دادم، گفتم یه دختر خوش‌قدوبالا و  قشنگ، چشماش رنگی بود.

به یه هفته نشد که من رفتم سر پستم، مامانم و خواهرام اومدن خونهٔ شما، بریدن و دوختن. وقتی که من اومدم دیدم کار از کار گذشته، کم کسی نبود آقاجون. آقام راه می‌رفت می‌گفت نونی که دادم حلالت، خوب خونواده‌ای پیدا کردی، مامانم، خدابیامرز، عاشق سمیرا شده بود، طوبی‌خانم که جای خود داشتن. نتونستم بگم نه... خواستم مثلاً مردی کنم، ولی...

لحظه‌ای صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند.

این‌ها را سمیرا هم گفته بود.

_ اینا رو سمیرا گفت. این حرفا به من ربطی نداره البته حالا که خواهرم قسم داده بابت نامردی‌تون حق ندارم درشت بارتون کنم البته...

می‌خواهم پیاده شوم...

#پارت_۴۸۱صدای الو گفتن یاسی می‌آید._ یاسی‌خانم! قول دادم بیام ولی کاری پیش اومد، امشب زود میام._ غذا ...

#پارت_۴۸۳

_ اون پسر منه... محراب؛ پسر منه.
انگشتانم روی دستگیره شل می‌شود.

انگار می‌گیرم که گوشم اشتباه شنیده. امکان ندارد.

_ حماقت اگر مرز داشت، حتماً چارتا نگهبان می‌ذاشتن که ازش رد نشی. پیش خودت نمی‌گی چرا خیلی وقته خبری ازش نیست؟

آن لب‌های کج‌شده به کج‌خند، تلخ است، از آن تلخ‌ها که می‌سوزاند.

می‌خواهی فقط عق بزنی و بالا بیاوری‌اش.

_ کامل بگو، آقامحسن! برام مهم نیست چی بینتون بوده...

حرفم را قطع می‌کند.

_ مهم باشه، پسرجان! هر بار که می‌دیدمش داغم تازه می‌شد، انگار فهمیده بود چشمم دنبالشه. هروقت با بچه‌ها می‌اومدم بود تا آخر شب. بعداً فهمیدم که حدسم درست بود، دوتا بچه داشتم، می‌دونستم زنم عاشقمه، ولی‌... یه روز داشتم می‌اومدم سمت خونهٔ حاجی که وسط بارون دیدمش، ترمز زدم اونم نه نگفت.
پررو بود، اون زمان می‌گفتم جسور، اما پررو و وقیح بود. شروع کرد از عشقش به من گفتن، منم تشنه، گفتم اونی که نباید رو. تاریکی هوا بود و بارون، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون‌جور اسیر بشم.
خلاصش کنم، صیغه‌ش کردم. عاشق خارج رفتن بود، اصرار که جور کنم با هم فرار کنیم. من نظامی بودم، به این راحتی نبود. گفت محراب می‌خواد بیاد خواستگاری، چه روزایی گذشت بهم...
فرستادنم مأموریت، حامله بود. هی فکر می‌کردم خودش می‌گه، آزمایشش رو دیدم، ترسیده بودم، دوتا بچه، یه زن که مادر بچه‌هام بود...
بهت بله داد، درست وقتی‌ که بچهٔ من تو شکمش و محرم من بود.#پارت_۴۸۴

نفس کشیدن یادم رفت، دیگر صدای بوق ماشین‌ها، اتوبوس‌هایی که از کنارمان می‌گذشتند، هیچ‌‌کدام را نمی‌دیدم.

حمیرا بود پیش چشمم با لباس عروسی، به من بله گفت.

مهمان‌ها سلام و صلوات می‌فرستاندند، جشن بود...

«محراب جانم!»

صدای یاسی در مغزم آن تصاویر را به‌هم می‌زند.

آقاجانم همان فردایش که رفته بودم گفت: ««بی‌تابی نکن که کار خدا بی‌حکمت نیست.»

یادم است محسن آن شب نبود، سمیرا و بچه‌ها آمده بودند.

_ کثافت...

نمی‌دانم این برای کدامشان مناسب‌تر بود.

_ پس با تو فرار کرد...؟

انگشتانم مشت می‌شود، چشم می‌بندم. تصویر یاسی پیش چشمم می‌آید با آن لبخند و نگاه معصومش.

تمام عصبانیتم می‌شود بخار، دود، می‌رود.  

_ نه... بله که داد برای باج‌گیری بود، گفت فلا‌ن‌قدر بده ساکت بمونم و بله رو پس بگیرم، دادم. دیگه فهمیده بودم چقدر کثیفه، نمی‌خواستم سمیرا و زندگیم‌و از دست بدم. با استاد زبانش ریخت روهم، اقامت داشت تو اروپا، فکر کن!
هم‌زمان با اونم بود، بچهٔ من‌و انداخت گردن اون و با هم فرار کردن... گفتم به جهنم! برن برنگردن... ولی برگشت، سمیرا بو برده بود انگار. می‌ترسیدم بیاد و زندگیمونو به‌هم بریزه، وسط همهٔ ترسام، سمیرا رفت برای طلاق...
گفت حالا که حمیرا برگشته، طبق قولی که همون اول ازدواج داده می‌ره، قبول کردم. نه که عاشق اون هرزه بودم، گفتم زن و بچه‌مو بکشم کنار. سمیرا حقش نبود بیشتر داغون بشه. دوستش داشتم و دارم، زنم بود، این‌همه سال زنونه موند پای همه‌چیم...

کلمات پی‌درپی می‌آیند.

می‌شوم شبیه آدم سیری که مجبورش می‌کنند باز غذا بخورد، آرزوی قی کردن دارم.

_ کافیه، سرهنگ...!

#پارت_۴۸۳_ اون پسر منه... محراب؛ پسر منه.انگشتانم روی دستگیره شل می‌شود.انگار می‌گیرم که گوشم اشتباه ...

#پارت_۴۸۵

_ نه...

فریاد می‌زند.  

_ نه! تموم نشده، بچه‌هاش خونهٔ مادربزرگشونن. محراب پسره منه، نمی‌تونم به امان اون پیرزن ولش کنم، اونم وقتی که بدونه پدر واقعیش، یه گلوله تو سر مادر کثافتش خالی کرده...

دهانم مثل ماهی باز و بسته می‌شود. حمیرا مرده؟ یعنی...

_ مرده؟ کشتیش؟

روی فرمان می‌کوبد، چند بار.

_ آره، آره... باید زودتر می‌کشتمش... هرزهٔ عوضی ‌رو، می‌خواست به سمیرا بگه، زندگی و تو رو به‌هم بزنه... عکساش‌و دیدم... بهش گفتم نکن، گفتم تمومش کن، هرچی بخوای می‌دم، نمی‌دونم کینهٔ چی داشت... می‌خواست به مرجان بگه... ترسیدم بچه‌مو از هم بپاشه، بهش شلیک کردم، خلاص... تموم شد... بردم وسط جنگل جایی‌که حقش بود زیر خاکش کردم، یه‌ذره هم پشیمون نیستم، محراب... حتی یه‌ذره... تو رو که رسوندم می‌رم سراغ پلیس و تمومش می‌کنم...

_ تمومش می‌کنی؟ مگه الکیه؟

بعد از سکوتی که برای هضم این فاجعه لازم دارم، سرش فریاد می‌زنم:

_ یه بچه داری ازش! اون دختربچه چی؟ خواهر محراب. می‌ری تسلیم بشی که بگی پدرشی و مادرشون‌و کشتی...؟ بچه‌ها چی می‌شن، مرتیکه؟ مادر حمیرا مگه چقدر دیگه زنده می‌مونه؟

سر روی فرمان می‌گذارد. از فریادهای خودم گوش‌درد می‌گیرم.

آن پسرک بیچاره، آن دخترک معصوم. همین حالا هم معلوم است عاقبتی خوش ندارند.

خدا می‌داند چه می‌شود.#پارت_۴۸۶

_ تو فکر می‌کنی با وجود حمیرا خوشبخت بودن؟ محراب پر از کینه و نفرته، از همه. حمیرا همه‌چیز رو اون‌جور که خواسته تو مغز اون بچه کرده، من حتی جرئت نکردم بگم باباشم... می‌فهمی؟

او هم فریادم را با دادهایش جواب می‌دهد.

هوای ماشین کم مانده خفه‌ام کند. در را باز می‌کنم و خودم را بیرون می‌کشم.

حمیرا مرده است، شوهرخواهرم او را کشته، معادلات، احمقانه، پیچیده است...

نگاهش کشیده می‌شود به ورودی پارک، جایی که همه‌چیز شروع شده...

#یاسمن

تابه‌حال دیده‌ای مرغ را سر ببرند؟ یا گوسفندی را؟ تن بی‌سر چگونه است؟ در تقلا.

گوشهٔ تخت زانو به بغل کز کرده‌ام و راه رفتن و جان کندن مردی را می‌بینم که جانم است، انگار پی راهی‌ست برای نفس کشیدن.

اتاق کافی نیست، می‌رود حیاط، آنجا هم انگار برایش هوا ندارد. در خانه می‌چرخد، سکوت کرده.

مثل روح است از وقتی پا به خانه گذاشته است، آن هم دیروقت، برای شام هم نیامد.

طاقتم طاق می‌شود. راه می‌رود و کمی می‌نشیند، باز بلند می‌شود.

از تخت پایین می‌خزم. می‌خواهد بیرون برود، خوب است که حاج‌بابا متوجه حالش نشد، وقتی آمد خوابیده بود.

با تمام نگرانی‌ام، بهانه آوردم که برای کار غرفه رفته است.

_ محراب‌جانم!

صدایم را نمی‌شنود. دستش را میان راه رفتن به بیرون از اتاق می‌گیرم.

نگاه گیجش می‌گوید، انگار تازه متوجه حضور من شده.

_ ساعت چنده، یاسی؟

دستش را می‌کشم که سمت تخت بیاید و بنشیند.

_ نصف‌شبه. یه لحظه بشینین. نمی‌پرسم چی شده، ولی پاهاتون درد گرفت به خدا.

سعی می‌کنم نفهمد بغض دارم و آمادهٔ گریه هستم. می‌نشیند.

به‌سراغ جوراب‌هایش می‌روم، حتی لباس هم عوض نکرده است.

#پارت_۴۸۵_ نه...فریاد می‌زند. _ نه! تموم نشده، بچه‌هاش خونهٔ مادربزرگشونن. محراب پسره منه، نمی‌تونم ...

#پارت_۴۸۷

_ چرا نخوابیدی؟ چکار می‌کنی؟

آنها را بیرون می‌آورم. دستش روی موهایم می‌نشیند.

_ جورابتون‌و دربیارم. خیلی راه رفتین؟ حتماً خیلی ناراحتین.

یک پایش را بالا می‌آورد، تاول زده! لب گاز می‌گیرم که حرفی نزنم.

_ بذارید یه‌کم آب گرم بیارم پاهاتون‌و بذارید توش، فردا حتماً خیلی درد می‌گیره، الان داغین متوجهش نمی‌شید.

دلم می‌لرزد برای آنچه که نمی‌دانم چیست و او را چنین از آن حال معمولش دور کرده.

کمی پایش را ماساژ می‌دهم. بازویم را می‌گیرد.

_ بیا بخوابیم.

سر بالا می‌آورم. چشمانش خیس است. نفسم سخت بالا می‌آید، خودداری برای نگریستن توان‌فرسا‌ست.

_ باشه. بذارین لامپ‌و خاموش کنم. یه لقمه کوکو لقمه کنم بخورید؟

چشم می‌بندد.

_ چیزی از گلوم پایین نمی‌ره.

طول نمی‌کشد که چراغ را خاموش کنم. سرجایش می‌خوابد، با همان لباس‌ها.

_ بغلم کن، یاسی.

میان تاریکی، بی‌صدا اشک می‌ریزم. بالا می‌کشم تا سرش را در آغوش بگیرم.

سر روی بازوی نحیفم می‌گذارد، یعنی چه‌چیز این‌قدر او را در هم کوبیده؟

_ نمی‌دونم چی شده، محراب‌جانم! اما حل می‌شه حتماً. می‌خواین دو رکعت نماز صبر بخونیم؟ نیت کنین، آروم می‌شین.

سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. گرمای نفسش داغ‌تر از همیشه است و تنش انگار تب دارد.

_ اگر اعتکافم کنم، نمی‌تونه چیزایی که امروز شنیدم‌و از سرم ببره، یاسی! هیچی آرومم نمی‌کنه الا تو! یه‌کم حرف بزن، هرچی... صدات نمی‌ذاره فکر کنم.

حتماً تا صبح از این درد دق می‌کنم، تحمل درد کشیدن او را ندارم.

_ صبح ازم دلگیر شدین؟

به صورتم نگاه می‌کند، در تاریکی اتاق هم برق چشمانش را می‌بینم. فقط حواسش پرت شود.

_ من غلط کنم تا آخر دنیا از تو دلگیر بشم، آدم مگه از برکت و نعمت خدا دلگیر می‌شه؟!#پارت_۴۸۸

از تعریفش حظ می‌کنم، این حظ می‌شود بوسه‌ای محکم روی پیشانی‌اش.

_ آخه یاسی دورتون بگرده، اون‌وقت فکر می‌کنین برای یه بچه باید خودم‌و هلاک کنم وقتی این‌قدر شما خوبین؟

یادم می‌رود که لحظه‌ای پیش چه حالی داشتم. انگار مفید واقع می‌شود این بحث. بالاتر می‌آید و صورت روبه‌رویم می‌گذارد.

_ تو خوبی، یاسمن! خودت نمی‌دونی، ولی هرجا هستی اونجا انگار پر می‌شه از آرامش. اگر الان نبودی من به صبح نمی‌کشیدم. قلبم از چیزایی که امروز شنیدم درد می‌کنه. ما تو خونه‌ای بزرگ نشدیم که آدما کثیف و خائن باشن... عشق دیدیم، احترام دیدیم.

می‌نشیند و سر به دیوار می‌گذارد. کاش حرف بزند و سبک شود.

سر روی پایش می‌کشم، دست بیکارش را هم روی موهایم می‌گذارم، شاید کمی آرام بگیرد و حرف بزند.

_ درعوضش من... هروقت می‌اومدم اینجا فکر می‌کردم شما عجیبید، می‌گفتم الکیه.

انگشتانش میان موهایم به حرکت درمی‌آید.

_ حسرت می‌خورم چرا اون‌ زمان نمی‌دونستم یه روزی قراره بشی عین زندگی برام. باور کن اگر می‌دونستما...

_ خب کی فکر می‌کرد دختر یاسر مفنگی با اون لباسای کهنه و موهای وز و شونه‌نکرده و دماغ آویزون قراره بشه عروس حاجی؟!

می‌خندم، او هم. کمی بالاتر می‌کشم خودم را شاید یله کنم رویش. لمس کردن و تن‌نزدیکی را دوست دارد.

_ یه تار موهات می‌ارزه به تمام دختر حاجیا و مال و مکنت‌دارا، می‌دونی؟! از اولم باید تو رو می‌گرفتم، مثلاً همون وقت که پشت سیبیلم سبز شد.

دماغم را بین دو انگشت می‌کشد.‌

سکوت شب وسوسه‌انگیز است برای صمیمیت، برای عاشقی، برای...

#پارت_۴۸۷_ چرا نخوابیدی؟ چکار می‌کنی؟آنها را بیرون می‌آورم. دستش روی موهایم می‌نشیند._ جورابتون‌و در ...

آخییی اینام چه عشق و احترامی بینشون هستاااا 

درد و بلای محراب بخوره تو سر اون سعید و بهروز ک مهدخت و دق دادن

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
دقیقاهردقیقه یکی میادیه چیزی میگه ومیره

زودتر تموم بشه این تاپیک و قفل کنید 

این همه رمان این یکی داستان شده همه شدن مدافع سینه چاک نویسنده 

فقط 11 هفته و 3 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792