پارت_۴۴۳#
_ چشم، بذارین کتری برقی رو بزنم چای دم کنم، سماورم تا استراحت کنیم جوش میاد. منم یهکم آبگوشت مرغ بذارم، همهچیزش حاضره تو فریزر فقط بریزم قابلمه.
کلافه از اینهمه کارهای تمامنشدنیاش اخم میکنم، میتواند بگذارد سمیرا هم کمک کند.
_ غیر از تو کسی نیست...؟
اخم میکند و لب گاز میگیرد.
باید اعتراف کنم از این نیموجبی حساب نامحسوس میبرم.
_ اینجا خونهٔ ماست، آقامحراب! مسافرت که دیدین آبجیهاتون نذاشتن من کاری کنم، مهمون که کار نمیکنه. بعدم بیاین تا شما غرتونو بزنین من غذامو بار گذاشتم.
حرف میزند و کارش را میکند. دلم برای معرفت و مهربانیاش میرود.
_ اینا رو قبل رفتن حاضر کردم که اومدیم بذارم تو قابلمه فقط، نمیشه که بیغذا. فقط عصری تونستین نون تازه بخرید، یهکمم دوغ و سبزی اگر زحمتی نیست.
با حرف زدن سرم را گرم میکند. نمیدانم از کجا چیپس میآورد و داخل ظرف میریزد.
_ بیاین یهکم بخورید من چایمو دم کنم.
_ خسته نشدی اینهمه حرف زدی؟ نترس غر نمیزنم، منتظرم تموم بشه کارت.
حس کودکی را دارم آویزان به دامن مادرش تا کارش تمام شود، بیاید و برای او کاری کند.
_ شنونده که شما باشید، آدم خسته از حرف زدن نمیشه. غرتون به حقه، خستهاین. تا اینجا پشت فرمون بودین. براتون بالشت و پتو گذاشتم، تا دراز بکشید منم میام.
بهانهگیر شدهام.
_ میدونم برم خوابم نمیبره. تو نمیای، تا جون داری کار میخوای کنی...؟ حاجبابا خوابید؟
قوری چای را با آن عطر هوشبرش روی سماور میگذارد. هوس چای میکنم.
_ بله، خسته بودن، پاهاشونو ماساژ دادم، طفلکی ورم کرده بود. یادتون باشه بیدار شدن ببریدشون حموم، تنشون سرحال بشه.
_ منم چیزیم بشه همینجوری مراقبت میکنی ازم؟
روبهرویم مینشیند، مطمئنم برق اشک در چشمانش است.
_ خدا نکنه، آقامحراب! این چه حرفیه...؟ همیشه دعا میکنم اگر بلایی باشه به من بخوره نه شما. نامردی نکنین با این حرفاتون.
پارت_۴۴۴#
یک لحظه به این فکر میکنم که اگر اتفاقی برایش بیفتد آنقدر مرد هستم که بمانم به پایش؟!
_ چایتم که دم کردی، بیا بریم.
..............
سر روی بازویم جابهجا میکند، فکرم مشغول است.
یاسمن انگار از یک دنیای دیگر به زندگی من آمده، انگار برای دیوانه کردن من ساخته شده، تمام حجم افکارم را یکتنه مال خود کرده.
_ امین میگفت اگر سمیه بود، حمیرا رو تیکهتیکه میکرد... تو ولی خونسردی، انگار هیچی نشده.
دست روی پیشانی گذاشتهام، خیره به سقف. سؤال است دیگر، به ذهن میآید.
سرجایش مینشیند.
_ آقا؟! اگر برم بکشمش یا سروصدا کنم در خونهش، یعنی من خیلی غیرت زنونه دارم؟ اگر نرم یعنی برام مهم نیست؟
به سمتش میچرخم، نگاه و لحنش آرام است.
_ سؤاله فقط... چطور اینقدر خونسرد و آرومی. سمیرا رو هم درک نمیکنم، چرا باید جدا بشه؟ چون محسن از اول حمیرا رو میخواسته؟
_ من آبجی شما رو نمیدونم، نهکه ندونما، اما خب جای اون نیستم، اما خودم! دلم به پاکی شما گرمه، اون میخواد زندگی ما رو پر از دعوا کنه و همین اول کاری از هم کدورتی بشیم، ولی خب من این روزا رو بهراحتی دست نیاوردم. آرامش خودمون و آقاجون تو این وضع مهمتره تا بخوام دم به دم اون بدم. بذارید اونقدر بالا پایین بپره تا پاره بشه...
روی دهانش میکوبد و بعد میخندد.
_ از دهنم پرید. ببخشید.
دیگر طاقت نبوسیدنش را ندارم، دل و دینم را به یغما برده این دخترک شیرین.
.............
_ یعنی دختره؟
بیشتر از اینکه ذوق فهمیدن جنسیت و سلامت جنین را داشته باشم، آن برق درون چشمانش و آن لحن خوشحال و بعد شکرگذاریاش من را ذوقزده میکند.
_ این چیزی که من میبینم بله. این جوجهٔ کوچولو یه دختر قدبلند و شیطونه.
_ عمه فداش بشه... برای سونوی بعدیشم میام... دورش بگردم.
سمیه اینبار همراهمان آمد برای آنکه پیش دوستش برویم. ذوق دیدن برادرزادهاش را داشت.
_ خانم دکتر! یهجور ذوق کردی که انگار روزی چندتا نمیبینین.
همکارش میخندد. محراب کمک میکند تا شکمم را تمیز کنم.
بالاخره بعد از دو ساعت بچه در وضعیت نرمال برای اندازهگیریها قرار گرفت.
اولش که خواب بود بعد هم بهزور شیرینی و آبمیوه شروع به تکان خوردن کرد.
_ طوبی کوچولو...